پارت شصت و یکم

484 100 42
                                    


نشسته روی کاناپه، نگاهش به تصویر پشت پنجره بود. پشت شیشه های تمیز، آسمون سیاه شب قرار داشت. ستاره ها تک و توک توی آسمون دیده میشدن و چیزی که توجه ییبو رو جلب کرده بود، هلال ماه بود.

زیبا و درخشان بود، درست مثل هلال ماهی که روی حلقه اش حک شده بود.

نگاهش رو از آسمون گرفت و به حلقه ی توی دستش خیره شد. نمیدونست این حلقه رو کِی و برای چی خریده، نمیتونست به یاد بیاره. با این حال دوستش داشت و معمولا اون رو دستش میکرد. گردنبندی که پلاک آهو داشت و دور گردنش بسته شده بود رو هم به یاد نمی اورد، اما ازش استفاده میکرد. حس کردن این دو شیء زییا حس خوبی بهش میداد. حلقه ی نقره ای رنگ رو بین انگشتاش بازی میداد و غرق افکارش بود که حضور تائو رو کنار خودش حس کرد.

تائو کنارش رو کاناپه نشست و لیوان نسکافه ای که آماده کرده بود رو سمت ییبو گرفت. ییبو لیوان رو از دستش گرفت و جرعه ای از نسکافه خوش عطر نوشید. نوک زبونش از داغی نوشیدنی سوخت و بهش فهموند نباید برای خوردن نسکافه اش عجله کنه.

تائو لیوان نسکافه اش رو توی یک دستش گرفت و با دست دیگه کنترل تلویزیون رو برداشت. خیره به صفحه تلویزیون کانال ها رو بالا و پایین میکرد که ییبو به حرف اومد و توجهش رو جلب کرد.

_ من.‌‌.. تصمیمم رو گرفتم.

کنجکاو شده نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به ییبو داد.

_ چه تصمیمی؟

_ من خیلی فکر کردم و خب... بنظرم دوری کافیه. وقتی بریم کره، برمیگردم پیش جان... باید خاطراتم رو به یاد بیارم و فکر کنم اون بهتر از هر کسی بتونه کمکم کنه.

_ واقعا؟

_ اوهوم... به زودی از دستم خلاص میشی.

ییبو با لبخند محوی جواب داد و نسکافه اش رو نوشید. این بار اونقدرهام داغ نبود. ییبو بالاخره به این نتیجه رسیده بود که دوری چیزی رو حل نمیکنه. باید با گذشته ی فراموش شده اش رو به رو میشد و برای به یاد آوردنش تلاش میکرد. نشستن و غرق شدن توی افکار، چیزی رو حل نمیکرد. یکم دیر کرده بود، بیشتر از یک ماه گذشته بود و اون باید خیلی قبل تر به این نتیجه میرسید. میدونست دیر کرده، با این حال امیدوار بود توی اون خونه، هنوزم یه نفر منتظرش باشه. یه نفر که با لبخند شیرینی ازش استقبال کنه و هیچوقت رهاش نکنه. ییبو، جان رو رها کرد اما امیدوار بود اون کنارش بمونه.

*****

با یه پرواز نسبتا طولانی، ساعت شیش صبح به پکن رسید. هیجان و استرسی که داشت بهش اجازه خوابیدن نداد. تمام طول پرواز رو بیدار بود و حالا احساس خستگی میکرد. شاید بد نبود اگر میرفت هتل، کمی استراحت میکرد و بعد به دیدن ییبو میرفت. اما مطمئن بود نمیتونه آروم بگیره، چشم روی هم بذاره و استراحت کنه. پس گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد و به تائو پیام داد و آدرس خونه اش رو پرسید. این از خوش شانسی جان بود که تائو اون روز صبح زود از خواب بیدار شده بود و خیلی زود جوابش رو داد.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now