پارت هفتاد و پنجم

403 88 26
                                    


_ حالت خوبه؟

لبخند کمرنگ و بی جونی روی لب هاش نشوند. دست جان که روی زانوش قرار داشت رو نوازش کرد و زمزمه وار جواب داد:

_ خوب میشم.

تا رسیدن به خونه، حرف دیگه ای نزدن و مسیر در سکوت طی شد. جان در خونه رو باز کرد و اجازه داد ییبو اول وارد بشه. ییبو پاهای بی جونش رو حرکت داد و وارد خونه شد. کفش هاش رو در اورد، وسط خونه ایستاد و نفس راحتی کشید.

اینجا، خونه بود. منطقه ی امن ییبو. جایی که ازش خاطره بدی نداشت. اینجا کمتر اشک ریخته و بیشتر صدای خنده هاش شنیده شده بود. با نفس کشیدن تو این خونه، آرامش توی روح و جسمش میپیچید و ناراحتی هاش کمرنگ میشدن. اینجا رو بیشتر از هر مکانی دوست داشت.

سمت اتاقشون راه افتاد، کتش رو در اورد و بدون عوض کردن باقی لباس هاش، روی تخت دراز کشید. جان پشت سرش وارد اتاق شد و نگاهش رو به لباس های ییبو داد. هیچوقت ندیده بود ییبو با لباس های بیرون و ناراحتش روی تخت بخوابه. همیشه و در هر حالتی، اول لباس هاش رو در می اورد، اون ها رو مرتب تا میکرد، توی کمد میذاشت و بعد میخوابید. حالش زیادی ناخوش بود که با همون لباس ها روی تخت دراز کشیده بود.

مقابل کمد ایستاد و لباس هاش رو با تیشرت و شلواری عوض کرد. بعد یکی از شلوارک های راحت ییبو رو برداشت و به سمت پسرک خوابیده رفت. کنارش نشست و روی پیشونی سفیدش بوسه ی نرمی گذاشت. ییبو لبخند محوی زد و جان فهمید همسرش به خواب نرفته.

_ پاشو عزیزم. میخوام لباس هات رو عوض کنم.

ییبو چشم هاش رو باز کرد و با کمک جان روی تخت نشست. جان لباس هاش رو در اورد و شلوارک راحت رو بهش پوشوند. میخواست از روی تخت بلند بشه که ییبو تنش رو بهش چسبوند. دست هاش رو دور کمر جان پیچید و سرش رو روی شونه ی پهنش گذاشت. جان شوکه از این بغل ناگهانی برای چند ثانیه به پسرک توی آغوشش خیره شد و بعد، متقابلا بغلش کرد. موهای بهم ریخته اش رو نوازش کرد و اجازه داد ییبو هر چقدر که میخواد توی آغوشش بمونه.

_ چیزی میخوری برات بیارم؟ غذا گرم کنم؟

جان با ملایمت پرسید و ییبو سری به طرفین تکون داد.

_ نه... فقط میخوام بخوابم.

_ باشه عزیز دلم. منم گشنم نیست. بخوابیم.

کنار هم، زیر پتوی گرم و نرم دراز کشیدن و ییبو دوباره توی بغل جان قایم شد. چشم هاش رو بست و با نوازش های جان روی کمر و بین موهاش، کم کم به خواب رفت.

چشم هاش بسته بودن و میون خواب و رویا سیر میکرد که چیزی شنید و هوشیاریش بیشتر شد. به آرومی پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد و نگاه گیجش رو دور تا دور اتاق چرخوند. هوا هنوز روشن نشده و اتاق تو تاریکی غرق بود. نگاهش برای لحظه ای به ساعت روی دیوار افتاد و دید که عقربه ها ساعت سه نصف شب رو نشون میدن. قصد داشت دوباره چشم روی هم بذاره و به خوابش برسه که باز هم صدایی شنید.

The Patients HeartOnde histórias criam vida. Descubra agora