پارت بیست و چهارم

382 97 13
                                    

_...درهرصورت، طبق قراری که گذاشتیم واینکه حالا همسر هم محسوب میشیم، چه بخوام چه نخوام مجبورم اینجا و کنار تو زندگی کنم...اما مجبور نیستم باهات توی یه اتاق بخوابم. درسته؟
حرفای جان رو نمیفهمید. به توضیح بیشتری نیاز داشت. شایدم منظورش رو میفهمید ولی تقاضای توضیح کاملتر و واضحتری میکرد، به امید اینکه منظورش رو اشتباه برداشت کرده باشه.
پس لبای خشک شده اش رو با زبون تر کرد و با لحن همیشه ارومش به حرف اومد:
_ منظورت...چیه؟
جان نفس عمیقی کشید و در حالی که سمت تخت توی اتاق قدم برمیداشت جواب داد:
_ منظورم اینه که اینجا اتاق منه، و اتاق روبه رویی مال تو...
روی تشک نرم تخت نشست و حین باز کردن دکمه های سر آستین هاش ادامه داد:
_ و این یعنی، قرار نیست کنار هم بخوابیم و از یه اتاق مشترک استفاده کنیم.
_ اگه... اگه مهمونی دعوت کردیم... یا اگر قرار شد، مثلا یکی از بچه ها شب رو اینجا بمونه چی؟ قراره بهشون چی بگیم؟
قطعا جان فکر اینجاش رو هم کرده بود. فکر همه جاش رو کرده بود. اما ییبو میخواست برای به دست اوردن اون اتاق مشترک دوست داشتنی تلاش کنه.
البته نمیشه بهش گفت تلاش، بیشتر شبیه یه تقلای بی نتیجه بود...
جان بیخیال سر آستین هاش شد و با همون لحن خونسردش جواب داد:
_ چنین موقعیت هایی خیلی کم پیش میاد. ولی اگر هم پیش اومد، مشکلی نیست. من فکر همه جاش رو کردم.
ییبو توی جاش با کلافگی جابجا شد و به دستگیره در چنگ زد. سعی کرد ادامه بده و کم نیاره. با لحنی که تلاش میکرد خیلی درمونده و شکست خورده نباشه لب زد:

_ حالا... مگه چی میشه اگر از یه اتاق استفاده کنیم؟ ما که بیشتر روز رو خونه نیستیم. تنها استفاده ای که قراره از این اتاق بشه اینه که شبا توش استراحت کنیم، همین... این تختم که برای هر دومون جا داره... مثل این دو شب... مگه توی این دو شب اذیت شدی؟
شبیه بچه ای شده بود که سعی داشت مادرش رو قانع کنه اسباب بازی که میخواد رو براش بخره. رو به روی ویترین مغازه ایستاده بود و دلیل میاورد که اون اسباب بازی باید خریده بشه و اون مثل اسباب بازی های دیگه اش، از این یکی ام خوب استفاده میکنه‌.
اما مادرش هیچ جوره راضی نمیشد اون اسباب بازی زیبا رو در اختیارش بذاره!
_ آره ییبو، اذیت شدم. خودت داری میگی، قراره از اینجا فقط به عنوان محل استراحت و رفع خستگی استفاده بشه، منم دوست ندارم تو تنها تایم استراحتم وجود تو رو کنار خودم حس کنم. توی این دو روز هر کاری خواستی کردی، منم چیزی نگفتم. ولی دیگه به اندازه کافی تحملت کردم... حالا هم به یکم تنهایی و آرامش نیاز دارم، پس ممنون میشم تنهام بذاری.
جوابش واضح و قاطعانه بود، پس نمیتونست بازم اصرار کنه. با سری پایین افتاده و قدم هایی بی حال از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
اولین شکست ...
اون توی اولین نبردش برای بدست اوردن اتاق مشترک شکست خورده بود.
اما صبر کن... نبرد؟؟
اون اصلا نجنگیده بود. تنها تلاشش به زبون اوردن چند تا جمله بود که گفتنِ همون جملات ساده رو هم با شنیدن جواب جان متوقف کرده و شکستش رو پذیرفته بود. اما اشکالی نداشت. میتونست انرژیش رو جمع کنه و دفعه بعدی واقعا بجنگه‌.
تموم این شیش ماه که قرار نبود جدا از هم بخوابن. بالاخره راه نفوذ به اون اتاق رو پیدا میکرد.
قدمی بلند برداشت و رو به روی در مشکی رنگ اتاق ایستاد. اتاق هاشون دقیقا مقابل هم، با یک قدم فاصله، قرار داشتن.‌
این نزدیکی نگرانش میکرد. اگر کابوس میدید و سر و صدا میکرد و جان از خواب میپرید چی؟
نمیخواست نقش یه مزاحمِ رو اعصاب رو بازی کنه که حتی نمیزاره همسرش یه خواب اروم داشته باشه.
همزمان با کشیدن نفسی عمیق، در چوبی مشکی رو باز کرد وارد اتاق شد.
نه خیلی کوچیک بود و نه خیلی بزرگ. چیدمان اتاق و رنگ بندی وسایل داخلش شبیه اتاق جان بود. تنها تفاوت بارز دو اتاق پنجره ها بود. اینجا مثل اتاق جان و سالن پذیرایی خونه، پنجره های بزرگ نداشت. فقط یه پنجره معمولی و متوسطِ دو تیکه روی دیوار کنار تخت قرار داشت که توسط پرده های ضخیم پوشیده شده بود.
یعنی جان بخاطر فوبیای ارتفاعش تصمیم گرفته بود اتاقی رو بهش بده که پنجره های کمتری داره؟ یا این فقط یه اتفاق تصادفی بود؟...
اون ترجیح میداد تصور کنه تصادفی نبوده و جان با در نظر گرفتن شرایطش چنین اتاقی بهش داده تا کمتر اذیت بشه.
همزمان با شکل گرفتن این افکار، لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست که با دیدن دیوار خالی پشت تخت کمرنگ تر از قبل شد.
تابلوهای نقاشی که توی اتاق جان و گوشه کنار خونه دیده بود اینجا دیده نمیشدن. چرا؟
ییبو از اون نقاشی ها خوشش اومده بود و دوست داشت توی اتاق خودش هم وجود اون نقاشی ها رو حس کنه، اما اینجا هیچ اثری از اون ها نبود.
باید از جان میخواست از اون تابلو ها توی اتاق اون هم نصب کنن؟... بیخیال... اون که قرار نبود مدت زیادی اینجا بمونه. به زودی به اتاق جان نقل مکان میکرد. پس میتونست فعلا بیخیال تابلو بشه. اما نمیتونست بیخیال نبودِ گلدون ها بشه. اتاق اون حتی از داشتن گل و گیاه هم محروم شده بود.
این یکی رو نمیتونست تحمل کنه. در اولین فرصت، چند تا از گلدون ها رو از سالن پذیرایی خونه به اتاقش منتقل میکرد. حتما این کار رو میکرد...
نگاه خسته اش رو از آینه قدی گرفت و به ساعت روی دیوار خیره شد. یازده و سی دقیقه صبح.
تا نهار، دو ساعتی وقت داشت. میتونست اول دوش بگیره و بعد کمی استراحت کنه.
شایدم قبل استراحت، در مورد کار های خونه و مسئولیت هاشون با جان صحبت میکرد.
******
در اتاق رو آهسته باز کرد و سرش رو از لای در بیرون  برد. نگاهی به اطراف خونه و انداخت و تونست جان رو توی آشپز خونه ببینه. دستیگره رو توی مشتش فشرد و بعد از چند ثانیه، کاملا از اتاق خارج شد.
بعد از گرفتن دوش کوتاهی روی تشک نرم تخت جدیدش دراز کشیده بود تا چرتی بزنه و خستگیش رو رفع کنه. اما با وجود خستگی، هر کاری کرد و هر چقدر روی تخت غلت زد خوابش نبرده بود.
فکر اینکه جان فقط چند متر ازش فاصله داره و جز اونها توی اون خونه کس دیگه ای نیست، نمی ذاشت قلبش برای لحظه ای آروم و ذهنش برای لحظه ای خالی از فکر بشه.
از طرف دیگه احساس گشنگی میکرد و هنوز نمیدونست برنامشون برای نهار چیه. پس بیخیال خواب شده و از اتاق بیرون زده بود.
در حالی که ذهنش درگیر این بود که چه جوری سر صحبت رو باز کنه، قدمای کوتاهش رو به سمت آشپز خونه برداشت و با رسیدن به ورودی آشپز خونه متوقف شد.
جان پشت به اون ایستاده بود و داخل یخچال دنبال چیزی میگشت. ییبو نمیدونست جان متوجه حضورش نشده و به همین خاطره که واکنشی نشون نمیده یا فقط داره نادیده اش میگیره.
در هر صورت لازم بود برای شروع صحبتشون توجه جان رو جلب کنه. سرفه ی کوتاه و تصنعیش برای بیرون اومدن سر جان از اتاقک فلزی یخچال و چرخیدنش به سمت ییبو کافی بود.
هول شده از نگاه خیره جان نیم قدمی عقب ‌رفت و بعد از تر کردن لب هاش، با صدای ضعیفی به حرف اومد:
_اممم من...من یکم گشنمه. هر دومون خسته ایم و واسه غذا پختن یکم دیره. شاید بهتر باشه یه چیزی از بیرون سفارش بدیم. هوم؟
جان با به پایان رسیدن حرف ییبو دوباره به سمت یخچال برگشت و ظرف های پلاستیکی در دار رو از یخچال بیرون اورد.
_ غذای آماده داریم.
با جمله ای کوتاه اطلاع داد و در یخچال رو بست و سمت کابینت ها قدم برداشت.
ییبو به سمت جلو خم شد و ساعد هاش رو به اُپن تکیه داد. نگاه کنجاوش رو بین غذا ها چرخوند و سوالش رو به زبون اورد:
_ کی این غذا ها رو آماده کرده؟
جان در حالی که بشقاب های چینی رو از توی کابینت بیرون میاورد جواب داد:
_ خانم سو... ایشون از این به بعد هر هفته، روز های دوشنبه وقتی ما خونه نیستیم میاد اینجا. کار های خونه رو انجام میده و به اندازه یک هفته برامون غذا درست میکنه.
ییبو سری تکون داد و تکیه اش رو از اُپن آشپز خونه گرفت.

The Patients HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora