باز هم بین دیوارهای سفید بیمارستان بود و باز هم بوی مواد ضد عفونی کننده توی بینیش میپیچید. شقیقه هاش تیر میکشیدن و سردردش از روی خستگی و فشار عصبی بود. کمتر از یه وعده ی کامل، غذا خورده بود و معده اش به شدت میسوخت. چشم هاش به سوزش افتاده و دیدش تار شده، از بس که چشم هاش باریده بودن. اما تمام اون قطره های اشک، نمیتونستن حتی ذره ای از آتیش وجودش رو خاموش کنن. وجودش تو آتیش نگرانی و ترسِ از دست دادن میسوخت و ییبو، فقط و فقط میخواست جان رو یک بار دیگه از پشت پنجره ببینه. میخواست مطمئن بشه قلب جانش میتپه و کابوس وحشتناکش یه رویای پوچ و بی معنی بوده.
با قدم های سریع، تو راهروی خلوت بیمارستان میدوید و زانوهاش از درد تیر میکشیدن. توی حیاط پوشیده از برف بیمارستان زمین خورده بود و میدونست اگر به زانوهاش نگاه کنه زخم های جدیدی رو میبینه.
اونقدر مضطرب و نگران بود که مسیر اتاق کریس رو به یاد نمی اورد. کریس گفته بود امشب رو بیمارستان میمونه و به خونه نمیره، تا حواسش به جان باشه. ییبو میخواست بره پیشش و ازش بخواد بار دیگه به دیدن جان برن، اما اتاقش رو بین هزاران اتاق بیمارستان، پیدا نمیکرد.
وسط راهرو ایستاده و نگاه سردرگمش رو روی درهای سفید رنگ اتاق ها میچرخوند که دستی روی شونه اش نشست. ترسیده، توی جاش پرید و هینی کشید. سر برگردوند تا صاحب دست رو ببینه و با دیدن کریس، نفس آسوده ای کشید. خوشحال بود که خودش پیداش شده و نیازی به جستجوی بیشتر نیست.
_ ییبو! تو اینجا چیکار میکنی؟
دست های کریس رو گرفت و با صدایی گرفته به حرف اومد:
_ میشه... میشه لطفا... منو ببری پیش جان؟... فقط از پشت پنجره نگاهش میکنم... خواهش میکنم کریس... من... من باید ببینمش.
_ چرا انقدر پریشونی؟ چیشده؟
_ فقط... یه خواب بد دیدم د... در مورد جان... میشه ببینمش؟
_ اوهوم. دنبالم بیا.
کریس گفت و سمت بخش ICU راه افتاد. ییبو با پاهایی لرزون، پشت سرش قدم برمیداشت و توی دل دعا میکرد اتفاق بدی نیفتاده باشه. ظرفیتش برای اتفاقات بد تموم شده و تحمل یکی دیگه رو نداشت. برای سر پا موندن، نیاز داشت خبری خوش بشنوه.
از بین درهای سفید و بزرگ بخش ICU گذشتن و وارد راهروی بلند شدن. چند قدم فاصله ای که تا اتاق جان داشت رو با ترس و لرز برداشت. میترسید جلو بره و چیزی رو ببینه که تمام زندگیش رو خراب میکنه.
فقط چند قدم کوتاه دیگه و حالا مقابل پنجره ی مستطیل شکل اتاق جان ایستاده بود. از پشت شیشه ی تمیز و شفاف اتاق، میتونست جانی رو ببینه که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. دستگاهی که بهش وصل بود نشون میداد قلبش با سرعتی نرمال و ریتمی منظم میتپه و همین کافی بود. همین کافی بود تا ییبو نفس راحتی بکشه و وجود پر تلاطمش کمی آروم بگیره.
VOUS LISEZ
The Patients Heart
Roman d'amourییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...