پارت نوزدهم

409 95 10
                                    

سه روز از ملاقاتش با خانواده ی شیائو میگذشت. دو روز پیش جان لیست مهمون ها رو براش فرستاده بود تا اون هم مهمون هاش رو به لیست اضافه کنه. مهمون هاشون روی هم رفته به زور صد نفر میشدن. هیچکدومشون خونواده های پر جمعیتی نداشتن. بیشتر مهمون هاشون رو دوستان و کارمند های قدیمی شرکت تشکیل میدادن. یه سری از شرکاشون هم همراه خانواده هاشون دعوت بودن. همین.
تاریخ و ساعت دقیق مراسم مشخص شده بود و اون روز، کارت های دعوت برای مهمون ها فرستاده میشد.
حالا ییبو گوشه ای نشسته بود و به این فکر میکرد که وقتی مهمون ها کارت دعوت رو دریافت کنن و اسم دو تا پسر رو کنار هم ببینن چه واکنشی نشون میدن. اصلا به مراسم میومدن یا نه؟
اگر به ییبو بود یه مراسم کوچیک میگرفت و جز دوست ها و مادر پدرشون کسی رو دعوت نمیکرد، اما نه خونواده هاشون چنین چیزی رو قبول میکردن و نه جان.
دست دراز کرد و ماگ شیر کاکائو رو از روی میز برداشت. جرعه ای ازش نوشید و از شیرینی دل نشینش لذت برد.
فکرش درگیر بود، به این فکر میکرد که چی شد که به اینجا رسید؟
کِی انقدر عاشق و دلباخته ی جان شد؟ اصلا چرا انقدر زود گذشت؟
انگار همین دیروز بود که برای اولین بار جان رو دید. وقتی بکهیون کنارش ایستاده بود و اون رو به جمع دوست هاشون معرفی میکرد.
یادش نمیومد خودش اون روز چه لباسی پوشیده بود و چه ظاهری داشت، اما ظاهر جان رو خوب به یاد داشت!
خوب یادش بود، بالا تنه ی ورزیده و خوش فرم جان توسط پیراهن مردونه ی سرمه ای کاور شده بود. پارچه پیرهن طرح های ریز سفید رنگ داشت و شلوار پارچه ای مشکیش به خوبی روی پاهای کشیده اش نشسته بود.
آستین هاش به بالا تا خورده بودن و ساعدهای مردونش رو به نمایش میذاشتن. حتی به یاد داشت ساعتی که جان به دور مچش بسته بود چه شکلی بود، بند چرم مشکی رنگی داشت و کنار دستبند چرمش خیلی زیبا به نظر میرسید. اون موقع موهاش قهوه ای بودن و مثل همیشه به سمت بالا حالت داده شده بودن.
در همون اولین ملاقات، جان در نظرش زیبا و جذاب اومده بود. فقط ظاهرش نبود که ییبو رو جذب کرده بود، ییبو مجذوب تمام حرکات ریز و درشتش شده بود. جوری که روی صندلی نشست، جوری که فنجون رو توی دستش گرفت، جوری که کلمات رو کنار هم چید و لحنش، وقتی اونهارو به زبون آورد.
حتی نظرات جان و جوری که اون به مساله نگاه میکرد رو هم دوست داشت. ییبو از همون لحظه ی اول شیفته ی جان شده بود و هر روز، حسش قوی و قوی تر میشد.
اوایل فقط از ظاهرش خوشش میومد. یکم بعد به مرحله ای رسید که تحسینش میکرد و دوست داشت مثل اون رفتار کنه. بعد جان براش از یه الگو به کسی تبدیل شد که یه کراش ساده روش داشت.
این کراش روز به روز بیشتر شد و به جایی رسید که اگه جان دیر به مهمونی هاشون میرسید، نگرانش میشد. وقتی کنارش بود نمیتونست ازش چشم برداره. اگه آثار غم یا خستگی رو توی چهره ی جان میدید خودش هم غمگین میشد و انرژیش رو از دست میداد و برعکس، هر وقت جان لبخند کوچیکی میزد ییبو شاد و پر انرژی میشد.
و یه روز به خودش اومد و دید دیگه نمیتونه اسم حسش رو یه علاقه ی ساده بذاره. حالا اسمش تغییر کرده بود، اسمش شده بود عشق.
عشق به هر چیزی که در مورد جان وجود داشت.
هر چیزی....
حتی اخلاق گند و مزخرفش. شاید گاهی تو تنهاییش غر میزد و از بداخلاقی جان شکایت میکرد اما واقعیت این بود که حتی اخلاقش رو هم دوست داشت.
از فکر کردن به عشقش نسبت به جان دست کشید و یاد جمله ای افتاد که اون شب به جان گفته بود: "میتونم روزی رو ببینم که دلت برای وقت گذروندن کنارم تنگ شده و آرزو میکنی یکبار دیگه... فقط یکبار دیگه کنارم بودن رو تجربه کنی."
هیچ نظری نداشت که اون جمله از کجا به زبونش اومده. شاید غرور له شده اش توسط جان ، باعث شده بود اون جمله رو بگه...
شاید فقط اون جمله رو گفت تا جان رو بترسونه و حرصش رو خالی کنه... شایدم این یه هشدار بود. یه هشدار که میگفت حواست رو جمع کن جان. همیشه همه چیز اونجور که تو میخوای و تو پیش بینی کردی پیش نمیره. همه پل های پشت سرت رو خراب نکن.
سخت توی فکر فرو رفته بود که با بلند شدن صدایی آزاردهنده از جا پرید. وقتی به خودش اومد و متوجه شد صدا متعلق به زنگ گوشیشه دستش رو سمت موبایلش دراز کرد و با دیدن اسم چانیول، قبل از اینکه تماس قطع بشه، جواب داد.
_ سلام چان. حالت چ...
چان اجازه نداد ییبو حرفش رو تموم کنه و با لحن ناباور و صدای بلندی به حرف اومد:
_ ییبو! این خبر واقعیت داره؟ خواهش میکنم بهم بگو همش سرکاریه و یه شوخی مسخره ست!
میتونست حدس بزنه چانیول داره راجع به چی حرف میزنه، با این حال باز هم سوال کرد:
_ در مورد چی حرف میزنی یول؟
_ در مورد چی حرف میزنم؟! در مورد این دعوت نامه ی لعنتی که اوردن دم در آموزشگاه. مراسم ازدواج شیائو جان و وانگ ییبو؟! این یعنی چی؟ ... ییبو مطمئن باش اگه بفهمم ایسگامون کردین میکشمت. مطمئن...
میون تهدید های چان صدای بک شنیده شد که میگفت:
_ گوشی رو بده من چان.
و بعد صداش واضح تر و بلندتر شد که نشون میداد موفق شده گوشی رو از دوست پسرش بگیره.
_ الو . سلام ییبو.
_ سلام بک.
_ این خبر واقعیت داره ییبو؟ آخه یعنی چی؟ جان لعنتی که هر چی بهش زنگ میزنم منشیش میگه توی جلسه اس. حداقل تو یه چیزی بگو.
توقع چنین واکنشی رو داشت. پس شوکه نشد و با لحن آرومش جواب داد:
_ آره بکهیون این خبر واقعیت داره. من و جان داریم ازدواج میکنیم.
میخواست ادامه بده اما این بار بک وسط حرفش پرید و فریادی که کشید باعث شد ییبو گوشی رو از گوشش فاصله بده:
_ چــی؟! داری جدی میگـــی؟! یعنی این واقعیت داره و یه شوخی مزخرف نیست؟!
گوشی دوباره دست چانیول افتاد و حالا نوبت اون بود که فریاد بزنه:
_ واقعیت دارهه؟! یعنی چی که واقعیت دارههه؟! مسخره ام کردی؟! شما روی هم رفته ده بارم همدیگه رو مخاطب قرار ندادید و صحبت مستقیمی نداشتید. اونوقت ازدواج؟! اصلا مگه آدم قحطیه؟! چرا این پسره نچسب؟ خیلی خوشم میاد ازش...
_ هـــی پارک چانیـول! جان دوستمه ها!
و بله. این صدای بکهیون بود که سر چان داد میکشید.

The Patients HeartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt