پارت شانزدهم

392 95 14
                                    


چند دقیقه ای میشد که توی سالن پذیرایی خونه، رو به روی پدر و مادر ییبو نشسته بود. کسی حرفی نمیزد و بنظر میرسید منتظرن تا ییبو هم به جمعشون بپیونده. از لحظه ی اولی که روی مبل های سلطنتی نشسته بود تا به الان، میتونست سنگینی نگاه زن و مرد رو روی خودش حس کنه.

آقا و خانم ییبو هر دو شوکه بودن. حقیقتا توقع چیز دیگه ای رو داشتن.

توقع داشتن با یه پسر کم سن و سال جلف، با لباس های پاره پوره و گشادی که جوونای امروزی میپوشن، مواجه بشن که فقط گول قیافه و پول پسرشون رو خورده!

اما شخصی که جلوشون نشسته بود اصلا اینطور نبود. اون یه مرد کاملا بالغ و عاقل بنظر میرسید، نه یه جوون بی تجربه و خام.

یه دست کت شلوار خاکستری خوش دوخت به تن داشت که مادر ییبو، مطمئن بود برای یکی از برند های مشهوره. موهای خوش حالت مشکی رنگش به سمت عقب حالت داده شده و بوی عطر تلخ و سردش به خوبی به مشام میرسید.

در یک کلام، اون خیلی پرفکت بنظر میرسید. حتی حرکاتش و طرز نشستنش هم جذاب و با وقار بود.

_ سلام

شنیدن صدای ییبو که این کلمه رو به زبون میاورد باعث شد خانم و آقای وانگ نتونن بیشتر از این به جان خیره بشن. ییبو که هنوز از حضور جان در اونجا متعجب بود، سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه و پله های باقی مونده رو با آرامش و قدم های شمرده شمرده پایین بیاد. خدمتکاری که تا اونجا همراهیش کرده بود با رسیدن به جمع کوچیکی که توی سالن پذیرایی نشسته بودن، تعظیمی کرد و سر کارش برگشت.

بی توجه به اخم پدرش و نگاه عصبی مادرش، نگاهش رو روی جان ثابت نگه داشت. حس عجیبی داشت. اینکه جان به اونجا اومده بود تا مشکل اون رو حل کنه حس خیلی عجیبی داشت.

البته این حس عجیب تا زمانی شیرین بود که ییبو فرض میکرد جان فقط بخاطر اون اینجاست و هیچ سودی از این قضیه نمیبره...

نمیدونست بخاطر اون حس عجیبه یا واقعا جان امروز زیباتر و جذاب تر شده. طوری که ییببو نمیتونست ازش چشم برداره و دوست داشت برای مدت طولانی بهش خیره بشه‌. نمیتونست جلوی ذهنش رو برای تحسین کردن مرد مقابلش بگیره. تمامی افکارش، سخت، درگیر ظاهر جان شده بودن که شنیدن صدای مردونه اش رشته ی افکارش رو بهم ریخت و باعث شد از دنیای خودش خارج بشه.

_ سلام ییبو. دلم برات تنگ شده بود.

صبر کن. صبر کن... چییی؟!

مردی که این جملات رو به زبون اورد و حالا داشت جلو میومد تا اون رو در آغوش بگیره، جان بود؟

خدای من... ییبو اگر تا به اون لحظه فکر میکرد بازیگر خوبیه و کارش تو تظاهر کردن حرف نداره، با دیدن جان فهمید که هنوز خیلی با خوب بودن فاصله داره. لحن گرمی که باهاش اون جمله رو به زبون اورده بود، لبخند‌ کمرنگ روی لب هاش، طرز نگاهش، حتی طوری که داشت به سمت ییبو قدم برمیداشت، همه و همه خیلی واقعی بنظر میرسیدن.‌ اونقد واقعی که ییبو هم داشت باور میکرد جان دلتنگش بوده. اون لعنتی چطور میتونست انقدر خوب تظاهر کنه؟

The Patients HeartWhere stories live. Discover now