پارت سیزدهم

389 101 4
                                    


تموم شد. ییبو اون قرارداد رو امضا کرده بود و دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداشت. حالا چی میشد؟ واقعا باهم ازدواج میکردن؟
اون واقعا قرار بود بشه همسر شیائو جان؟
جان میخواست ازش سواستفاده کنه و اون اجازه این کار رو دو دستی بهش تقدیم کرده بود؟
عصبی دستی لای موهاش کشید و اون ها رو عقب فرستاد. ماشین رو توی حیاط خونه پارک کرد و ازش خارج شد.
_ حالا که همه چیز تموم شده داری به این چیز ها فکر میکنی؟ بیخیال! بیا جنبه های مثبتش رو ببینیم.
این جملات رو زیر لب زمزمه کرد و طول حیاط رو برای رسیدن به در ورودی طی کرد.
_ جان میخواد ازم به نفع خودش استفاده کنه و وقتی دیگه بهم نیاز نداشت، بندازتم دور. ولی این اتفاق نمیفته. من میتونم وارد قلبش بشم و اون رو عاشق خودم کنم. آره مطمئنا میتونم. اونقدرام سخت نیست.
به این جمله ها اونقدر که باید باور نداشت، در واقع اصلا باور نداشت. ولی خب همین که این جملات باعث میشدن استرسش کمتر شه، کافی بود.
چند ثانیه از ورودش به خونه گذشته بود که سرخدمتکار رو به روش ظاهر شد.
_ خسته نباشید آقا.
سری تکون داد و پرسید:
_ ممنون. چیزی شده؟
خدمتکار ها معمولا برای گفتن "خسته نباشید" به استقبالش نمیومدن پس حتما چیزی شده بود.
_ خب... بله. منشی پدرتون تماس گرفتن و گفتن فردا برمیگردن سئول. خواستن که همه چیز برای برگشتشون آماده باشه.
ظاهرا حرف هایی که به منشی زده بود اونقدر آقای وانگ رو عصبانی کرده بودن که در اولین فرصت به کره برگرده. خوشحال از جواب دادن نقشه اش، نیشخندی زد.

_ خوبه. ممنون که اطلاع دادی.
سرخدمتکار در جواب ییبو لبخندی زد و بعد از تعظیمی که کرد، به آشپزخونه برگشت. چهار خدمتکار و چهار نگهبان.
زیاده روی نبود؟ والدینش معمولا خونه نبودن و ییبو هم بیشتر ساعات روز رو توی شرکت میگذروند و به چهار خدمتکار نیازی نداشت. نمی فهمید پدرش چرا پولی که به عنوان حقوق به اون خدمتکار ها میداد رو صرف کار مفید تری نمیکرد.
سری به تاسف تکون داد و به سمت اتاقش حرکت کرد. جان گفته بود چهار روز دیگه ییبو رو به عنوان همسر آینده اش به خانواده اش معرفی میکنه. پس تا اون روز باید رضایت پدر و مادرش رو جلب میکرد. جان گفته بود اگر در این رابطه به مشکلی برخورد، کمکش میکنه.
کراش لعنتیش فقط در این زمینه بی تفاوت نبود و میخواست کمک کنه. چرا؟ چون نمیخواست مخالفت والدین ییبو، برنامه هاش رو خراب کنه.
اون فقط کاری رو انجام میداد که به نفعش بود. در مورد مسائل دیگه هیچ واکنشی نداشت و نادیده اشون میگرفت. مثلا وقتی ازش پرسیده بود:

_ چرا میخوای با یه پسر ازدواج کنی؟... درسته که به دختر ها گرایشی نداری، ولی خب همونطور که خودت گفتی این یه ازدواج صوری. پس ازدواج با یه دختر سخت نیست. اصلا... چطور خونواده ات با این قضیه مشکلی ندارن؟
و جان در جواب چی گفته بود؟... "خیلی کنجکاوی"
اون واقعا یه عوضی بود. حداقل با غریبه ها که مثل یه عوضی رفتار میکرد. این سومین ملاقات دو نفرشون بود و ییبو به اندازه یک سال حرص خورده و اعصابش خورد شده بود. تو این شیش ماه چجوری قرار بود تحملش کنه؟ واقعا کار سختی بود.
_ مهم نیست چقدر سخته. تو از پسش بر میای. تو برنده این بازی... آره.
باز هم به خودش امید الکی داد. به نظر ییبو امید الکی داشتن خیلی بهتر از ناامیدی و بدبینی بود. پس ترجیح میداد به زمزمه کردن این جمله ها ادامه بده تا از پا نیفته و دووم بیاره.
لباس هاش رو از تنش خارج کرد و وارد اتاقک حمام شد. اون شب باید خوب استراحت میکرد و برای فردا آماده میشد. فردا هم یه روز سخت دیگه بود. پدرش قرار بود برگرده و ییبو باید درمورد ازدواجش، باهاش صحبت میکرد.
*****

The Patients HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora