پارت شصت و دوم

435 101 21
                                    


غلتی خورد و به پهلو خوابید. جای سرش رو روی بالش درست کرد و پتو رو تا روی گردنش بالا کشید. صدای سوختن چوب توی شومینه، تنها صدایی بود که به گوشش میرسید. خونه در تاریکی و سکوت قرار داشت و همین آرامش، خواب راحتی رو به چشماش هدیه میداد. درسته به جای تخت نرم خودش یا بغل گرم ییبو توی پذیرایی خونه تائو و روی زمین خوابیده بود، اما حالش خوب و خیالش راحت بود. میدونست ییبو چند متر بیشتر باهاش فاصله نداره و این قلبش رو آروم میکرد.

وقت خواب که رسید تائو تشکی رو توی پذیرایی و روی قالی کنار مبل پهن کرد. جلو اومد و به جان گفت که ییبو نمیتونه کنار اون بخوابه. جان ناراحت یا دلخور نشد. درک میکرد که ییبو نخواد از یه حدی بهم نزدیک تر بشن.

توقع نداشت تو اولین دیدارشون، ییبو بهش اجازه بده کنار هم و بدون فاصله بخوابن. این که تا همینجا باهاش راه اومده و برخورد بدی نشون نداده بود جان رو خوشحال میکرد و چیز بیشتری نمیخواست.

چشماش رو بست و با فکر به پسری که توی اتاق خوابیده بود و مرور لحظاتی که باهم گذرونده بودن، خیلی زود به خواب رفت.

با احساس تشنگی از خواب بیدار شد و توی جاش نشست. دستی به گردنش کشید و وقتی دیدش واضح شد، از جا بلند شد تا به آشپزخونه بره و لیوانی آب بنوشه. ساعت روی دیوار، پنج صبح رو نشون میداد و هوا هنوز تاریک بود.

یک قدم تا ورودی آشپزخونه فاصله داشت که صدای ضعیفی شنید. سر برگردوند و چشمش به در نیمه باز اتاق ییبو افتاد. بی اراده مسیر قدم هاش رو تغییر داد و خودش رو به در نیمه باز رسوند. از لای در سرک کشید و چیزی که دید، مثل چاقوی تیزی روی قلبش خراش انداخت.

ییبو روی تخت نشسته بود، اشک میریخت و شونه هاش از شدت گریه میلرزیدن. دستاش رو روی دهانش گذاشته بود و فشار میداد تا صدای گریه اش بلند نشه و بخشی از وجود جان با دیدن این صحنه شکست. مردد دستش رو جلو برد و دستگیره رو توی مشتش گرفت. نباید فقط تماشا میکرد. باید جلو میرفت و تن لرزون فرشته اش رو در آغوش میگرفت. در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد.

ییبو با شنیدن صدایی سر بالا اورد و با دیدن قامت بلندی که از میون تاریکی وارد اتاق شد، ترسیده عقب رفت و دستاش رو بیشتر روی دهانش فشرد. جان با دیدن چشمای درشت شده و نگاه ترسیده ییبو دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد. اتاق تاریک بود و نور ضعیفی که از پنجره وارد میشد فقط تخت ییبو رو روشن میکرد، چهره ی نگران جان توی تاریکی دیده نمیشد و ییبو حق داشت بترسه.

_ نترس... منم جان.

با صدایی ضعیف زمزمه کرد و آهسته سمت تخت قدم برداشت. ییبو با شنیدن صداش کمی آروم شد و راحت تر روی تخت نشست، اما دستاش همچنان روی لب هاش فشرده میشدن و اشکاش، مثل بارونی شدید گونه هاش رو خیس میکردن. جان جلو اومد و کنارش روی تخت نشست. صورتش زیر نور ضعیف، قابل دیدن شد و چشمای خیس ییبو نگاه نگران جان رو دیدن.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now