پارت بیست و هشتم

415 101 23
                                    


_کابوسات درمورد چین؟

فقط چند قدم با اتاقش فاصله داشت که با شنیدن صدای جان سر جاش ایستاد و فقط چند صدم ثانیه طول کشید تا مغزش جمله ای که شنیده بود رو تحلیل کنه.

و بعد تنها واکنشی که مغز لعنتیش به این سوال نشون داد این بود که برای لحظه ای کنترل دستاش رو از دست داد و جسم اضافه ای که وزن زیادی داشت رو رها کرد...

همین کافی بود تا گلدون زیبای آگلونما نابود بشه.

ییبو با ناباوری که گلدونی خیره شد که از دستای خشک شده اش فاصله میگرفت و به زمین نزدیک تر میشد. فقط تونست ببینه و هیچ حرکت دیگه ای انجام نده. ذهنش درگیر سوال شوکه کننده ای بود که شنید و نمیتونست روی چیز دیگه ای تمرکز کنه.

چرا جان چنین چیزی پرسیده بود؟

از روی کنجکاوی پرسیده بود یا اون روانشناس ازش خواسته بود؟

حالا باید چه جوابی میداد؟ جان اگر میفهمید چه بلایی سرش اومده بیشتر از قبل از ییبو بدش نمی اومد؟

بخاطر اینکه بدن همسرش دست خورده اس احساس انزجار بهش دست میداد، نه؟

حتما عصبانی میشد و میگفت که چرا از خودش دفاع نکرده؟ چرا انقد ضعیف بوده که هر کسی هر بلایی میخواد سرش بیاره؟

نباید میفهمید. حداقل نباید به این زودی میفهمید...

درگیر سوالات مکرر ذهن آشفته اش بود که با شنیدن صدای بلند و گوش خراش شکستن گلدون سفید به دنیای واقعی برگشت. حالا اینجا بود، بالا سر گلدونی نابود شده...

با چشمایی گشاد شده که نمیتونست جلوی تر شدنشون رو بگیره و دستایی که نمیتونست جلوی لرزیدنشون رو بگیره، روی سرامیک های کف خونه زانو زد. نمیدونست چیکار کنه و با چه روشی آگلونما رو از مرگ نجات بده.

جان درست گفته بود، اون یه بی عرضه ی واقعی بود. حتی نتونسته بود فقط برای یک ماه از یه گلدون نگه داری کنه. بازی رو باخته بود.

_چیکار کردی؟؟!

صدای بلند جان و بعد قدم های بلندی که به سمتش می اومدن، باعث شدن توی خودش جمع بشه و سرش رو با شرمندگی پایین بندازه. پلکاش رو روی هم فشرد تا قطره اشکی بیرون نریزه. جان کنارش روی زمین زانو زد و با اخم غلیظی به صحنه مقابلش خیره شد. چند لحظه بیشتر طول نکشید تا دهنش رو باز کنه و جملات دردناکش رو به زبون بیاره:

_ چند روز شد ییبو؟؟ چند روز از اون شبی که این گلدون رو بهت دادم گذشته؟... کمتر از یک هفته... درسته؟... فقط یک هفته دووم اورد. اینجوری میخواستی یک ماااه ازش نگه داری کنی؟ برای همین بود که گلدون های عزیزم رو نذاشتم تو اتاق جنابعالی... البته همین که تونستی یککک هفته نگهش داری خیلیه، مگه نه؟؟... نباید توقع بیشتری ازت داشته باشم...

The Patients HeartWhere stories live. Discover now