پارت سی و چهارم

478 104 13
                                    


بعد از یه پرواز طولانی، ساعت دوازده شب به سئول رسیده و به خونه برگشته بودن. هر دو خسته بودن و برای دراز کشیدن روی تخت نرم و گرمشون لحظه شماری میکردن.

ییبو توی اتاقش مشغول خالی کردن چمدونش و جان سرگرم آب دادن به گلدون هاش بود.

خونه در سکوتی آرامش بخش غرق بود که تقه ای به در اتاق ییبو خورد و بعد، جان وارد اتاق شد. چند ثانیه در سکوت به ییبو که از حضورش در اونجا متعجب بود خیره شد و بعد با همون لحن بی تفاوتش به حرف اومد:

_ از این به بعد، شب ها تو اتاق من میخوابی!

و قبل از اینکه ییبو بتونه واکنشی نشون بده به اتاق خودش رفت و در رو پشت سرش بست.

کمی طول کشید تا ییبو به خودش بیاد. فکر نمیکرد جان به این زودی تسلیم بشه و خودش چنین پیشنهادی بده. اینطور که به نظر میرسید این سفر دو روزه خیلی مفید واقع شده بود. خوابیدن اجباریشون کنار هم به جان ثابت کرد که راهی جز این برای از بین بردن کابوس ها ندارن.

ییبو ذوق زده و مشتاق چمدونش رو گوشه ی اتاق رها کرد و از جا پا شد. لباس هاش رو با تیشرت زرد و شلوارک مشکی گشادی عوض کرد. دستشویی رفت، مسواک زد و بعد از برداشتن بالشت نرمش به سمت اتاق جان رفت.

با رسیدن به در چوبی، دستگیره فلزی رو توی دستش گرفت و نفس عمیقی کشید، بالشت سفید رنگ رو محکم بغل گرفت و با حرکاتی آهسته و بی صدا، در اتاق رو باز کرد.

با کنار رفتن مانع چوبی تونست زیباترین بخش اون خونه رو ببینه. نگاهش رو بین میز آرایش، آینه قدی، کاناپه خاکستری رنگ و کمد دیواری گردوند و در آخر به تخت دو نفره ی بزرگی رسید که مردی سمت چپ اون دراز کشیده بود.

در اتاق رو باز گذاشت و بعد از خاموش کردن چراغ های اتاق با قدم هایی کوتاه به سمت تخت حرکت کرد. قصد داشت بدون ایجاد سر و صدایی و در سکوت سمت راست تخت دراز بکشه که صدای بم و لحن خسته ی جان سکوت اتاق رو شکست:

_ لباساتو در نمیاری؟

ییبو شوکه سر جاش خشک شد. اگر اتاق اونقدر تاریک نبود جان حتما چشمای درشت شده و لبای نیمه باز ییبو رو میدید و میفهمید که نباید چنین سوالی میپرسیده.

ییبو اونقدر شوکه شده بود که نمیدونست باید چه حسی در مورد این سوال داشته باشه، پس فقط آب دهانش رو به سختی قورت داد و مِن و مِن کنان پرسید:

_ من... منظورت...چیه؟

جان ساعدش رو از روی چشماش برداشت، چراغ خواب رو روشن کرد، به نگاه متعجب ییبو خیره شد و با لحنی عادی جواب داد:

_ مگه عادت نداری بدون لباس بخوابی؟... پس چرا این چند شب که کنار من بودی لباست رو در نیاوردی؟!

The Patients HeartWhere stories live. Discover now