پارت شصت و چهارم

436 99 16
                                    

بوی نم بارون و آفتاب بی جونی که پلک های بسته اش رو نوازش میکرد‌. این چیزی بود که به محض بیدار شدن حس کرد و لبخند روی لبش نشست. روی ملافه های نرم تخت غلت زد و گونه اش رو به بالش زیر سرش مالید. چشماش به آرومی باز شدن و اولین چیزی که نگاه عسلیش دید جان بود. ایستاده بود کنار در اتاق و به دیوار پشت سرش تکیه زده بود.

خیلی زیبا بود. پیرهن مردونه ی سفید، ژیله ی کرم رنگ و شلوار نسکافه ای به تن داشت. لباس های رسمی بهش میومد و ییبو میخواست تمام دفعاتی که اون تن ورزیده رو تو لباس های رسمی دیده به یاد بیاره. یک دستش توی جیب شلوارش بود و با دست دیگه ماگ قهوه رو نگه داشته بود.

_ صبح بخیر.

صدای جان توی گوشش پیچید و چشماش بالاخره دست از خیره شدن به اون مجسمه زیبا برداشتن.

_ صبح توام بخیر.

مثل یه بچه گربه خوابالو به تنش کش و قوس داد و بیشتر زیر پتو فرو رفت. جان به چشماش خیره شد و لبخند زد. جرعه ای از قهوه اش نوشید و پرسید:

_ خوب خوابیدی؟

بی حواس زمزمه کرد:

_ اوهوم...

اما بعد چیزی رو به یاد اورد و چشماش با ناباوری درشت تر شدن. شب قبل راحت خوابیده بود، راحت تر از همیشه. یا حداقل راحت تر از تمام شب هایی که به یاد داشت. نه کابوسی دیده بود و نه نصفه شب از خواب پریده بود. انگار جان واقعا یه معجزه داشت. چیزی شبیه یه قدرت جادویی. چوب دستی جادوییش کجا بود؟ اون رو توی هوا به گردش در اورده و وِردی رو خونده بود تا کابوس های ییبو ناپدید بشن؟

شوکه روی تخت نشست و نگاهش رو به صورت آروم جان داد. اون چهره زیبا یه جور آرامش و امنیت دوست داشتنی داشت. وقتی لبخند میزد چشماش هلالی میشد‌. لبخندهای جادویی و چشمای هلالی که ظاهر میشدن تا ناراحتی های ییبو رو از بین ببرن.

_ من... کابوس ندیدم.

_ درسته.

جان با لحنی ملایم تائید کرد و نگاهش رو به سر پایین افتاده ییبو دوخت. موهای سیاهش روی صورتش ریخته و چشمای متعجبش رو پنهون کرده بودن. جلو رفت و مقابل تخت ایستاد. دستش رو زیر چونه ی ییبو گذاشت و سرش رو بالا اورد. حالا دوباره میتونست چشمای قشنگش رو ببینه. انگشتاش پوست لطیف ییبو رو نوازش کردن و صداش شنیده شد:

_ صبحونه آماده اس. دست و صورتت رو بشور و بیا.

موهای ییبو رو پشت گوشش فرستاد و لیوان به دست از اتاق بیرون رفت. جان رفت و ییبو گیر کرد تو خاطره ای که جلوی چشماش نقش بسته بود. اون بود و جان. توی آشپزخونه همین خونه. نشسته بود پشت میز و جان روی صورتش خم شده بود. چونه اش رو با یه دست گرفته بود، با دست دیگه چیزی مثل پنبه ای خیس روی لباش می کشید و ییبو درد و سوزشی که تو اون لحظه داشت رو به یاد می اورد.

The Patients HeartOù les histoires vivent. Découvrez maintenant