سکوت اتاق رو توی خودش غرق کرده بود. هر دو بی حرکت و خشک شده به نقطه ای خیره بودن، جان به ییبو خیره بود و ییبو به زخم جان. باند کهنه ای که تا لحظاتی قبل دور مچ جان بسته بود حالا بین انگشت های ییبو قرار داشت. خیلی بین اون انگشت ها دووم نیاورد، از دست بی حس شده ی ییبو رها شد و کف اتاق افتاد.
نمیتونست از تصویری که میدید چشم برداره. با صدایی ضعیف و عاری از حس به حرف اومد.
_ این... این چیه جان؟
علاقه ای به جواب دادن نداشت. دوست داشت از این موقعیت فرار کنه و زخم دستش رو از نگاه ییبو پنهان کنه. اما ییبو مقابلش ایستاده، به دستش خیره شده و منتظر بود برای شنیدن جواب. بزاقش رو مضطربانه بلعید و زمزمه کرد:
_ فقط یه زخم... ساده اس!
ییبو نگاهش رو از دست آسییب دیده جدا کرد، ذره ذره سر بالا اورد و به نگاه لرزون جان چشم دوخت. هنوز مچ جان بین انگشت هاش گیر افتاده بود و اون قصد نداشت دستش رو رها کنه.
_ این یه زخم ساده نیست جان
قاطعانه گفت. قرار نبود با جملات بی معنی و دروغ های جان قانع بشه و از این زخم بگذره. دست جان رو محکم تر گرفت. انگار یه مدرک مهم بود و ییبو میترسید با رها کردنش جان همه چیز رو انکار کنه و هیچوقت واقعیت رو بهش نگه.
_ این زخم... کار خودته؟
جان باید جواب منفی میداد. زخمی کردن خودت از عمد، معنای خوبی نداره و ییبو نمیخواست به معانی که داشت فکر کنه. اما جان کلمه "نه" رو به زبون نیاورد. سکوت کرد و سر پایین انداخت تا از نگاه خیره ی ییبو فرار کنه.
_ تو...
زیر لب زمزمه کرد و بار دیگه به زخم جان نگاه انداخت. این همون چیزی بود که فکر میکرد. همون چیز آزار دهنده ای که توی ذهنش رژه میرفت و ییبو تمایلی به باور کردنش نداشت. دست جان رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت. وقتی جمله اش رو به زبون می اورد صداش لرزید.
_ تو خ... خودکشی کردی؟
جان تنها خانواده ای بود که برای ییبو باقی مونده بود. اینکه بفهمی همه کَسِت، روزی تصمیم به رفتن از این دنیا گرفته، اصلا خوشایند نیست. برای ییبو وحشتناک بود. وحشت روحش رو دوره کرده بود و ییبو دست و پا میزد بین ترس، ترس از دست دادن. اگر جان بار دیگه کارش رو تکرار میکرد چی؟
_ یی... ییبو اونطور که فکر میکنی نبود. این... این فقط...
جان سعی میکرد توضیح بده اما چشم های عسلی که نمدار میشدن همه چیز رو سخت کرده بودن.
_ چرا؟ چرا این کار رو کردی؟ کِی انجامش دادی؟ ها؟
ییبو پرسید و چیزی به فکرش رسید. زخم جان اونقدری قدیمی نبود که به قبل از تصادف مربوط بشه. از وقتی که با هم بودن هم همچین اتفاقی نیفتاده بود، از همون روزی که جان به چین اومد تا اون رو برگردونه باند سفید دور دستش بسته بود. پس با این حساب...
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...