Part 23

476 139 69
                                    

با عصبانیت رفت سمته ماشینش و سوارش شد ...

چرا از اول حواسش رو جمع نکرده بود ؟ چرا از اول جلوی اون کانگه عوضی رو نگرفته بود ؟

مشتش رو با قدرت چند بار کوبید به فرمون ...

+لعنت بهت لعنت بهت لعنت بهت

انقدر سرگرمه خوده لعنتیش بوده که نفهمیده کناره گوشش داره چه اتفاقایی میفته ... انقدر تمرکزش روی بکهیون و این احساساته فاکیه جدیدش بوده که نفهمیده دیواری که سالها دوره خودشون کشیده چطور پودر شده و از بین رفته ...

نگاهش رو به دستش که از درد میلرزید داد و کلافه چشماش رو بست ...

+ باید چیکار کنم ؟ بکشمش ؟ سهونو ازش دور کنم ؟ با سهون حرف بزنم ؟ یا اینکه ...

اهه عمیقی کشید ... گزینه اخرش فرار بود ، فرار از همه چی ، گزینه اخر چیزی بود که همیشه به ذهنش خطور میکرد ولی همیشه هم به عنوان اولین گزینه خط میخورد .

تلفنش رو دراورد و شماره سهونو گرفت ولی قبله اینکه بوق بخوره قطعش کرد ...

دروغ نمیتونست بگه ... میترسید ... از حرفایی که گفته شده ... از حسی که الان سهون داره ...

+چیکار باید بکنم اخه ... چطور نجاتت بدم از این مردابی که داری میری توش ... چطور

تلفنش رو برداشت و شماره کای رو گرفت ...

-بله رئیس

+ کای چند نفر که بهشون اعتماد داری رو بفرس عمارته کانگ و باری که برات ادرسش رو میفرستم ، بهشون بگو خوب حواسشونو جمع کنن مثله سایه هم خودشو هم افرادش رو دنبال میکنن و گزارش میدن .

-باشه میفرستم ولی برای چی ؟

+ بعدا برات مفصل توضیح میدم الان فقط در این حد میتونم بگم که جنگ داره شروع میشه .

-چی ؟!

+ انقدر سوال نپرس گفتم بعدا توضیح میدم بهت .

-باشه پس قطع میکنم ادرسو برام بفرس

+صبر کن

چانیول درگیری با خودش رو تموم کرد و تصمیم گرفت عین ادم سوالش رو بپرسه ...

-چیشده ؟!

+میگم ... بکهیون حالش خوبه ؟ کسی اذیتش نکرده ؟

کای چند ثانیه سکوت کرد و بعد با تلخی جوابش رو داد ....

-حالش خوبه ... کسیم کاری باهاش نداره در کل از اتاقش کلا بیرون نمیاد پس کسیم نمیتونه اذیتش کنه .

+ یعنی چی بیرون نمیاد؟

-چه میدونم توی اتاقشه دیگه

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now