part 67

266 103 84
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه 🌼

دید تارش رو به فضای تاریک خونه داد ... دیگه اشکی نداشت بریزه ...

بدن خشک شدش رو تکون داد ...

حالا باید چیکار میکرد ؟

سوالی که بارها از ذهنش رد شده بود و جوابی نداشت ... تصوراتش از اینده پر بود از چانیولی که حالا دیگه نیس ... حالا دوباره تنها بود ... تنها تر از همیشه...

از جا بلند شد و به سمت اینه رفت...

نگاهش رو به انعکاس تصویر خودش توی اینه داد...

حالا برگشته بود به گذشته...بازم خسته بود...زیر چشاش گود افتاده بود...دوباره لاغر شده بود...این تصویر باز هم تنها بود ... بدون لبخند ... بدون امید ...

ولی قبلا برای انتقام توی دریای تنهایی دست و پا زد و الان ... الان چی ؟...

+دنیا یه بار دیگه بهت ثابت کرد که نباید به کسی اعتماد کنی بیون بکهیون ... نباید کسی رو دوست داشته باشی ...

پوزخندی زد ...

+دوست داشتن و دوست داشته شدن فقط برای قصه هاست ... این زندگیه ... احمق بودی و الانم داری چوبشو میخوری .

خنده هیستریکی سر داد...

+امپراطوری که حتی نمیتونه از خودش محافظت کنه... امپراطوری که نتونست حتی از خودش محافظت کنه بهت قول موندن داد و توام تو خیال خوش قبول کردی ...مسخرست...

با کلافگی دستش رو جلو برد و‌ مشتش رو به اینه کوبید...

+لعنت به تو...لعنت به تو که انقدر احمقی ... لعنت به اون امپراطور که یه بار دیگه تو رو زمین زد ... باید هر بار که تو چشمات نگاه میکردم میفهمیدم که قراره تنهام بزاری ... فکر میکردم بالاخره نوبت منه زندگی کنم ولی احمق بودم...

دستش رو عقب کشید و‌به خونی که ازش میچکید خیره شد...

درد داشت...ولی نه بیشتر از دردی که قلب و روحش تحمل میکرد...

+چرا بهم امید الکی دادی و رفتی پارک چانیول؟... برات سرگرم کنندست ؟ لذت میبری از عذاب دادنم ؟ ... لعنت بهت ... امیدوارم تو جهنم بسوزی ...

دستش رو توی شکمش جمع کرد و اروم به پایین سر خورد... چشماش بازم ریختن...

+ازت متنفرم...ازت متنفرم

سعی کرد هق هقش رو آروم کنه اما بغض امون نمیداد...

+نباید میزاشتم بری...نباید تنهات میزاشتم...ازت متنفرم که اینجوری تنهام گذاشتی...تو بازم منو نابود کردی ... الان خوشحالی ؟

نگاهش رو تو خونه چرخوند ... در نبود چانیول اونجا بازم همون لونه موش ترسناک شده بود و هر ان امکان داشت که دیوار بخورتش ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now