part : 43

405 137 57
                                    

لطفا ووت فراموش نشه 💛
______________________________________

+ نباید اوضاع رو انقدر برام سخت میکردی ... نباید میزاشتی انقدر بد قلبم بهت عادت کنه .

کای حس کرد اشتباه شنیده ...

با تعجب سرش رو اورد بالا و به چشمای براقش خیره شد .

-تو ....

کیونگسو دستش رو گذاشت روی لبش و نزاشت ادامه بده ...

+حرف نزن ... نزار تکرار کنم ... نزار پشیمون بشم ... دارم راه روشنمو ول میکنم و تو یه راه تاریک و ناهموار قدم میزارم ... نزار بخوام برگردم ...

کای چشماش چراغونی بود ... انقدری خوشحال بود که نفهمید چرا اون این حرفارو میزنه ...
نفهمید چرا انقدر حرفاش دو پهلو و نامفهمومه ...
دستش رو از روی لباش برداشت ...

-پس فقط بهم بگو که الان قبولم کردی ؟ ... دیگه ازم فرار نمیکنی ؟ ...می... میتونم داشته باشمت ؟

کیونگسو اهی کشید تا شاید سینه سنگینش سبک بشه ...

+ راهی که من انتخاب کردم تویی ... پس یعنی دیگه نمیتونم ازش برگردم ... اگر بخوامم نمیتونم ...چون .... چون ... من این راهو.....

کای لبخندی زد و سرش رو برد جلو و پیشونیش رو بوسید و صورتش رو بین دستاش گرفت ...

-چیزی که برات گفتنش سخت رو نمیخواد بگی ... همین که دیگه میتونم ببینمت برام کافیه .

کیونگسو نگاهش رو به چشمای درخشانش داد ...
بودن این ادم برای کل زندگیش کافی بود ... کسی که زندگی رو براش دشوار نمیکرد کسی که میتونست باهاش راحت باشه ... کسی که میتونست باهاش خود واقعیش باشه ...

کای لبخندی زد و یه قدم رفت عقب و ازش فاصله گرفت ... برعکس عطش درونش نمیخواست کاری کنه که باعث بی احترامی بهش بشه ...

ولی دستای کیونگسو دورش محکم شدن و نزدیکش کردن و لباش روی لبای نیمه باز کای نشستن ...

کای با استرس به لباسش چنگ زد ... کف دستاش عرق کرده بود و بدنش مور مور...

قلبش برعکس چند ثانیه پیش اروم اروم و سنگین میتپید جوری که انگار ضربان اخرشه ...

کیونگسو اهمیتی به زمزمه های عجیب مغز تربیت شدش که این کار رو بد میدونست نداد و لباش رو به ارومی تکون داد و زبونش رو روی لبای بیحرکت و گرمش کشید و کای نفسش برید ...

کیونگسو دستاش رو پیچید دوره گردنش و بهش فشار ارود تا راحت تر بتونه ببوستش ...

کای دیگه نتونست عطش درونش رو کنترل کنه و لباش رو تکون داد و بوسه یه طرفه رو عمیق کرد ...

لباشون بی هیچ مرزی بهم میپچید ...

کای کاملا با دستاش جثه کیونگسو رو روی دیوار میخ کرده بود ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now