part 83

227 79 67
                                    

بچها ووت و کامنت فراموش نشه 💛🌼

ساعتها بود که به دیوار رو به روش خیره شده ...
هر چقدر دو دو تا چهارتا میکرد بیشتر درد داشت ... هر چقدر فکر میکرد بیشتر نمیفهمید ... هر چقدر مرورش میکرد بیشتر دلش میخواست یه رویا باشه ...

شاید یه رویا بود نه ؟ قطعا این نمیتونست یه حقیقت باشه ؟ ...

اه خسته ای کشید و چشمای سوزانش رو برای ثانیه ای بست ولی با دیدن اون تصویر ترسیده پلکاش رو از هم باز کرد ... نمیخواست اون قسمت رو به یاد بیاره ... نمیخواست حتی برای ثانیه ای تحلیلش کنه ... مهم نبود چان واقعا وجود داشته باشه ... مهم نبود چان فکر کنه اون یه قاتله اصلا هیچی مهم نبود ولی اون دختر ...

سرش رو تکون تندی داد فکر کردن بهش حالش رو خراب میکرد پس فقط باید ازش فرار میکرد و اینطوری از پایه ها خورد شده روحش محافظت میکرد .... از جا بلند شد بطری ابش رو برداشت ...

به لطف این اتفاقات یهویی که ناگهانی به زندگی ارومش هجوم اوردن نه چشماش خواب داشتن نه جسمش تمایلی به غذا خوردن و افتضاح اینکه حتی نتونست بره سرکلاسای امروزش و شاگراداش مجبورن الان تنهایی تمرین کنن ...
نگاهش رو به تخت و پتوی نامرتبش انداخت ...
دروغ چرا ... جرئت نداشت بره سمتش ... جرئت نداشت روش بخوابه ...

اگر هنوزم اثرایی از اون مرد روش بود چی ؟ اگر باز هوایی میشد چی ؟ ... هیچی نباید ثبات زندگیش رو بهم میریخت ... هیچی نباید اونو میلرزوند....

با عجله رفت یه کیسه بزرگ برداشت ملافه ها و پتوش رو چپوند روش درشم محکم بست تا ببره بشورن براش ...
باز نشست روی مبل و فکر کرد ... باز غرق شد ...
شاید باید از اینجا میرفت ؟ ...
شاید باید بازم میرفت پیش روانپزشک ... شاید توهمه ... شاید ... شاید ... شاید ...

کلافه سرش رو به صندلی تکیه داد ...

+اومد ... درست موقعی که ازش توقع برگشت نداشتم ... اومد درست موقعی که قبول کردم مرده ... اومد ... دقیقا وقتی که گیج بودم با حرفاش گیج ترم کرد ... کاری کرد دلم براش بسوزه ... بعدش دوباره سردرگمم‌ کرد و در اخر ...

اخمی کرد و به خودش تشر زد که فرو نریزه ... نشکنه ... ولی امان که قطره اشکی سمجی از گوشه چشمش ریخت و بهش فهموند که چطور توی قلبش اشوبه ، چطور داره وجودش قطعه قطعه میشه و هر کدوم از این تیکه ها یه چیز میگفتن ... یکی ساز نفرت میزد ... یکی ساز فراموشی ، یکی زمزمه دلتنگی و ... یکی ترسیده بود و شاید بینشون میشد یکم خوشحالی رو پیدا کرد ...

با صدای در کلافه اهی کشید و از جا بلند شد و خواست بازش کنه ولی مردد موند...

+برنمیگرده دیگه نه ؟ ... لطفا اون نباشه ... لطفا .

نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و با دیدن شخص پشت در تمام وجودش لرزید ... اون نبود ولی کاش اون بود ...

دستای لرزونش رو مشت کرد و به خودش یاداوری کرد که باید اروم باشه ولی اتیش درونش با این حرفا خاموش نمیشد ...

-سلام .... من ... خب من هایونم ... پرستار و همراه پارک چانیول ... اگر اشتباه نکنم احتمالا منو دیده باشی وقتی که اومدم دنبالش ...

اره دیده بود ... به خوبی دیده بود و فرو ریخته بود ...

دید که چانیول چطوری از دستش به این ادم پناه اورده بود ... دید که چطور توی بغلش جا گرفت ... همه چی رو دید ...
لبای خشک شدش رو تر کرد و زور زد صداش نلرزه ...

+خب ... چه کمکی از دستم برمیاد ؟...

-میتونیم داخل حرف بزنیم ؟ ...

نه نمیتونی ... چرا باید بزارم تویی که ساعتهاست دارم زور میزنم بهت فکر نکنم درست بیای وسط زندگیم ....

+در چه مورد؟ ....

-چانیول ... مطمئنم متوجه رفتاراش شدی و ... تا جایی که میدونم فکر میکردین مرده و حالا یهو جلوی خانوادش پیداش شده پس باید قبل اینکه اقدامی کنید یسری حرفارو بهتون بزنم .

بکهیون دندوناش رو روی هم فشار داد و در اخر کنار رفت و گذاشت بیاد تو ...

بازم برای چانیول فداکاری کرد ...

هایون نگاهش رو توی خونه چرخوند ... این خونه کوچیک در مقایسه با اون عمارتی که دفعه قبل رفتن زیادی متفاوت بود ... چرا گذشته چانیول انقدر گیج کننده بود ...

+بهتره زودتر حرفاتونو بزنید چون من یکم کار دارم .

هایون برگشت و به بکهیون خیره شد ... چقدر این ادم روبه روش عجیب بود ... دلیل غم و خشوت نگاهش چی بود ... چرا انقدر غیر دوستانه نگاش میکرد...

روی صندلی جا گرفتن ...

-میتونم قبلش بدونم نسبت شما با چانیول چیه ؟

+نه نمیتونی ....

هایون متعجب نگاش کرد ...

-خب حداقل میشه بگی چقدر به هم نزدیکید ..یعنی نزدیک بودید ؟

بکهیون نگاهش رو دزدید ...

خیلی نزدیک ... مطمئنم از تو نزدیکتر ....

+میشه گفت از دوست و برادر رابطه صمیمی تری داشتیم .

هایون گنگ نگاش کرد ... خب این یعنی چی ؟

-اون روز چانیول خودش اینجا رو پیدا کرد یا ممکنه شما ...

+خودش اومد ... فکر کنم قرار بود یسری توضیح بدی نه اینکه بازجویی کنی .

تند گفت و براش مهم نبود چقدر الان بی ادب دیده میشه ...

-درسته ببخشید اگر اذیت کردم .... خب چانیول چطور بگم ... من دقیق از خانوادم و گذشتش اطلاعات ندارم فقط میدونم که خلافکار بوده و پلیسم دنبالش ولی چند سال پیش پلیس به دلایل نامشخصی فکر میکنه مرده .

بکهیون توی دلش نیشخندی زد ... پس چان اونقدر بهش اعتماد داره که در مورد شغلش بهش بگه ؟ یعنی اون عوضی میدونست ما فکر کردیم مرده و خودش رو نشون نداد ؟...

+پس اون میدونست مرده و خودش رو نشون نداد ؟ ...

سوالش از لباش خارج شدن ... دیگه کنترلی نداشت روی خودش ... این ادم عاشق بود دلتنگ بود خشمگین بود....

-نه نه ... اصلا اینطور نیس ... اصلا توی اون بازه زمانی چانیول توی کما بود ....

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now