Part 4

650 164 19
                                    

نگاهشو از چهره بی رنگش گرفت ، داد به زمین ....سرش درد میکرد ...چشماش میسوخت ...کلی سوال تو ذهنش بود که هیچ جوابی براشون نداشت ... قوانینش تو مغزش داشتن فریاد میزدن ، ولی حتی جوابی برای اونا هم نداشت....

کای کسی که از بچگی اموزش دید چطور سخت باشه چطور باید نادیده بگیره حالا پاش لرزیده بود ....اون قرار بود کناره چان باشه قرار بود سایه امپراطور باشه ولی الان ... الان داره چه غلطی میکنه ؟! یه نوچه احمقو اورده بیمارستان بدونه اینکه به عواقبش فکر کنه ... این پسر چی داره که اینطوری داره قدماشو شل میکنه...

کلافه از افکاره مزخرفش بلند شد رفت سمته پنجره ... دلش میخواست بره بیرون یکم باد به کلش بخوره ولی اگر اون پسر بیدار میشد و شروع میکرد به لو دادنشون چی ؟! قطعا اونموقع قبله اینکه چان سلاخیش کنه خود خودشو قطعه قطعه میکرد

نگاشو دوباره به صورته بیرنگه بکهیون داد ، حرفای دکتر هنوزم تو گوشش زنگ میزد...

*فلش بک *

دکتر نگاهشو به صورته شوک زده پسره رو به روش داد ، مردمکای لرزونش خبر از حاله خرابش میداد

+حالتون خوبه؟

کای بیتوجه به سواله دکتر ، انگشتشو سمته دری که بکهیون توش بود گرفت

-اون....اون زندست دیگه اره ؟

دکتر اروم دستشو گذاشت رو شونه پسره اشفته رو به روش و کمی فشار داد

+اره زندست ... به موقع رسوندیش بیمارستان اگر دیرتر میاوردیش ممکن بود بره تو کما یا حتی سکته مغزی کنه و بمیره ولی....

کای با کلماته دکتر کم کم اضطرابش داشت کم میشد که با ولی اخر دکتر نفسش دوباره حبس شد و زل زد به دهنه دکتر

-ولی؟؟؟....ولی چی ؟

دکتر نفسه عمیقی کشید و دستشو برداشت

+ولی هنوز بیهوشه ... ممکنه بهوش شدنش طول بکشه ؛ براش دارو نوشتم حتما براش تهیه کن ، اون بدنش خیلی ضعیفه ... داروهای ارامشبخشم براش نوشتم ، من تشخیصم ترس و شوک بیش از حده پس بهتره از هیجان زیاد دورش کنید و با یه روانپزشک صحبت کنید

کای با دهنه باز به دکتر زل زده بود ... اتفاقای دیشب از ذهنش تک به تک گذشت .... دلش میخواست یکاری کنه ولی هیچ کاری نمتونست انجام بده .... برای اولین میخواست یه کاری برای یکی بکنه ولی برای اولین بارم بود که کاری از دستش برنمیومد این یعنی اوجه بدبختی...

*پایان فلش بک*

سرشو تکون داد .. زیادی داشت فکر میکرد و این به نعفش نبود ، کلافه نگاهه سرخشو به ساعت دیواریه اتاق داد با دیدنه ساعت از جا پرید ساعت دو ظهر بود و اون هنوز برنگشته بود سره کارش... باورش نمیشد از دیشب به خاطره این پسر معطل مونده .... مطمئنا اگر چان میدید نیستش قرار نبود راحت ولش کنه ... با عجله از اتاق خارج شد رفت سمته اتاقه دکتر ، باید زودتر از اینجا میرفتن .

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now