part 46

329 131 125
                                    


عین دیوونه ها از این خیابون به اون خیابون میچرخید ...

هر جایی که به ذهنش میرسید رفته بود ...
خاک به خاک خیابونای اطراف عمارت رو الک کرده بود ولی خبری از سوهو نبود ...

دیگه هوا داشت گرگ و میش میشد و سهون نمیتونست سوهو رو پیدا کنه...

بیشتر از صد بار بهش زنگ زده بود و امید داشت که چون اعصابش خورده تلفن رو جواب نمیده ولی از یه جایی به بعد با خاموش بودن تلفنش امیدش کور شد ...

همه اینا تقصیر خودش بود ... همش به خاطر بزدل بودن خودش بود ... اگر سوهو واقعا ولش میکرد اگر دیگه نمیتونست ببینتش ... اگر توی حسرت شنیدن صداش میموند ... اگر ... اگر ... اگر ...

افکارش دست از سرش برنمیداشتن و مثل موریانه افتاده بودن تو جون مغزش...
+ کجا باید پیدات کنم ... کجا رفتی اخه ...
اهی کشید و ماشینش رو کنار خیابون پارک کرد ...
چشماش میسوخت ولی سوزش قلبش از همش دردناک تر بود ...

چرا دهنش رو نبست ؟ چرا بازم قاطی کرد ؟ چرا فقط سعی نکرد فراموش کنه ؟ چرا ساکت نموند؟ ... میتونست فقط به خاطر سوهو چشماش رو روی اون عکسا ببنده ، میتونست حرفی نزنه ، میتونست خودخوری کنه و نزاره به سوهوش اسیبی برسه ...

+ اگر فقط یکم شجاع بودم هیچوقت اینطوری نمیشد .

با خودش زمزمه کرد و سرش رو گذاشت روی فرمون ...

نگران بود ... حس خوبی نداشت ... حالش خوب نبود ... استرس داشت ...

میترسید ... از همه چی میترسید ... از اینکه صداش رو نشنوه ... از اینکه حسش نکنه ... اسون به دستش نیاورده بود که اینطوری از دستش بده ...
اون برای به دست اوردن سوهو روی خودش ریسک کرد ... روی خود گذشتش ریسک کرد ...
پس چرا الان اینطوری شد ...

اهی کشید و سرش رو بلند کرد ... باید برمیگشت و یه دوش میگرفت بعد میرفت شرکت به امید اینکه سوهو رو سرکار ببینه ...

خواست حرکت کنه که صدای گوشیش رو شنید و بهش چنگ زد ...

توقع داشت سوهو باشه ولی یه پیام از شماره ناشناس بود ...

پیام رو باز کرد و بعد دیگه نفس نکشید ... نه میخواست دیگه نفس بکشه نه میتونست ...
قلبش برای یه لحظه ایستاد ... برای یه لحظه دیگه نتپید ...

حتی نمیتونست دیگه فکر بکنه فقط خیره شد به اون عکسا ...

عکسایی که طناب دار شدن و داشتن خفش میکردن ...

چه مرگ تلخی میتونست باشه این مردن .

.........................................................................................................................................

سوهو با حس درد توی بدنش چشماش رو باز کرد ...

حس میکرد ساعتها کتکش زدن ...
استخوناش خشک شده بودن و درد میکردن ...
خواست دستاش رو تکون بده ولی یه چیزی مانع میشد ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now