part 32

533 154 80
                                    

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه : ) ♡

نگاهش رو به اون کیفه مشکی رنگ داد و با سرعت برش داشت ...

همون کاغذا هم برای رسیدن به هدفش کافی بود ... حتی از کافیم بیشتر بود ...

کیف رو توی دستاش فشرد و نفسه عمیقی کشید ... یعنی بالاخره داشت این مسئولیت لعنتی تموم میشد ؟... یعنی میتونست انتقامش رو بگیره و خلاص بشه ؟..

با زنگ خوردن تلفنی که به تازگی به دستوره کای بهش داده بودن ، برش داشت ...

هیچ شماره ای روش نبود و این یعنی اینکه تماس از اوناست ...

تماس رو وصل کرد و گذاشت کناره گوشش ...

+ بله ...

-دو کیونگسو ...

+ بله قربان ...

-مکان تغییری نکرده ... همون جاست ... به محض اینکه بیای بیرون شکار شروع میشه ... حواستو جمع کن .

با صدای بوقه ازاد تلفن رو ارود پایین ....

دو قدم به سمته در برداشت ولی صبر کرد و به پشت سرش خیره شد ...

+ چیزی جا گذاشتم ؟!

نگاهش رو توی اتاق چرخوند ...

خواست دوباره به سمت در بره ولی یه چیزی مانعش میشد ...

انگار چیزی جا گذاشته ... انگار باید قبل از رفتنش کسی رو ببینه ... انگار وجدانش داشت خودش و به اب و اتیش میزد و میگفت فعلا دست نگه دار تو دیدی که چقدر بهم ریختست ، تو دیدی که چقدر خستست ، الان وقته اینکه بخوای خودت رو ازاد کنی نیس ....

دستش رو به گردنش کشید و کلافه پوزخندی زد ...

+ مسخرست ...

رفت سمته در و دستگیره رو فشرد ...

خواست از اتاق خارج بشه که صدای شلیک و فریادی رو از بیرون شنید ...

+ چیشده ؟!

از راهرو رد شد و از پشت دیوار به بیرون خیره شد ...

+ اینا ....

سریع دوید سمته اتاقش و واردش شد ....

+ اینا کین دیگه ؟ از افراده خودمونن ؟ مگه قرار نبود اول من بیام بیرون ؟! قضیه چیه ؟ ...

سریع کیف رو گذاشت زیره تخت و اسلحه ای که درست مثله گوشی به تازگی بهش داده بودن رو برداشت و راه افتاد بیرون ....

بدونه اینکه کسی متوجهش به بیرون خیره شد ...
افراده امپراطوری با چندتا گروه به شدت درگیر بودن ...

صدای شلیک و زد و خورد از هر جایی به گوش میرسید ...

+ اینا از خودمون نیستن ... مبارزشون مثله ادمای امپراطوریه ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now