ابه یخو باز کرد و رفت زیرش ... سردی اب حالشو بهتر میکرد ... حالی که خودشم نمیفهمید چطوریه ... استرس یا نفرت یا شایدم غم ... غم !... غم از چی؟! ، از اینکه نمرده؟ از اینکه زندس؟ ... از اینکه بیخه گوشه اون حیوون بوده و نکشتتش ؟ یا از اینکه قراره به زودی ببینتش و بازم خورد بشه زیره دستو پاش ... خودشم که میدونست راهش اسون نیس پس چرا الان انقدر احمق شده ... چرا ... چرا ...چرا ترسید ... چرا کارشو تموم نکرد مگه قرار نبود با کشتنش به خودشو و دردش پایان بده ... ولی نرفت جلو ... چرا ؟
با عصبانیت مشتشو کوبید به دیوار ، حالش از خودش و زندگیش بهم میخورد ، چرا نرفت جلو ، چرا کارشو تموم نکرد ، اون حتی عمارته لعنتیشم رفته بود ... با یاداوری عمارت نگاهشو داد به دستش که خون مرده شده بود ...
+لعنت بهت بیون بکهیون لعنت بهت که انقدر ضعیف و احمقی
با خشم شیرو بست و بیحوصله خودشو خشک کرد و لباس پوشید رفت بیرون .
نشست روی تخت و سرشو تو دستاش گرفت ... دیشب کای بهش گفته بود که میاد دنبالشو میبرتش پیشه امپراطور ... با فکره کای اخماشو کشید توهم ، اون ادم پر از تناقصه ، بارها جونشو نجات داده ولی همیشه طوری تن و بدنشو میلرزونه که انگار دوتا ادمه متفاوتن...
سرشو تکون داد ... نباید بهش فکر میکرد اونم یه ادمه عوضی مثل امپراطورشه ، حتما کمک کردناشم پشتش کلی نقشه و سود و هزار جور کوفته دیگس
از جا بلند شد و شروع کرد طوله اتاقو راه رفتن ...
به زودی قراره اون حیوونو ببینه ... باید همین امروز کارشو تموم کنه ...
نگاهشو داد به گوشه تخت ، جایی که تفنگشو قایم کرده بود ...
+باید با خودم ببرمش یعنی ؟
کلافه دستشو کشید بین موهاش ... افکاره منفیش مانع از اجرای نقشش میشدن ... ولی از طرفی یه چیزی تو مغزش فریاد میکشید که همین امروز تمومش کن مهم نیس چی میشه فقط تمومش کن
با کلافگی دست دراز کرد تشکو بلند کرد... .
با صدای در رفت سمتش ... اروم یه گوشه از درو باز کرد ... با دیدنه کای نفسه حبس شدشو ازاد کرد و کامل بازش کرد
کای با باز شدنه در نگاهشو از زمین گرفتو داد بهش ...
اخماشو کشید توهم
-دنبالم بیا
بکهیون سری تکون داد و نگاهه اخرشو به تختش انداخت ...
-معطله چی هستی؟ راه بیفت دیگه
با توپیدن کای به سرعت دنبالش راه افتاد ... قلبش با بیقراری میتپید ... کفه دستاش عرق کرده بود
نمیتونست به خودش دروغ بگه ، اون میترسید از امپراطوری که نگاهش پر از تاریکیه از امپراطوری که سردی کلماتش عجیب رعب اوره ، از مردی که بوی خون میده ، از ادمی که فقط شکلش شبیه انساناست ... ولی با همه اینا یه گوشه از بیقراری قلبش و لرزشش دستاش به خاطر نفرتش بود ، نفرتی که درونشو سوزونده و روحشو خاکستر کرده ... نفرتی که باید خون ببینه تا خاموش بشه.
YOU ARE READING
𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓
Actionهمه چیز از یه نقطه شروع میشه به اسم نفرت ... نفرت از خودمون ، نفرت از زندگیمون ، نفرت از گذشته و ایندمون و نفرت از اون ... اون کیه؟ ... اون همون نقطه شروع منه ... کسی که قراره پایان من باشه یا شایدم بهتره بگم پایان هر دومون ... 🔥 امپراطور 🔥 ✔کاپل...