part 63

315 109 70
                                    

ووت و کامنت 🚫🚫🚫🚫🚫

تاریکی و دید تارش بهش اجازه دیدن نمیدادن ...

فقط به دیوار تکیه داده بود و راه راست رو دنبال میکرد ...

خونریزیش ادامه داشت و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ...

بدنش هم از سرد بودن میلرزید و هم از گرما میسوخت ...

سرفه ای کرد و سرش رو تکیه داد به دیوار نمناک ...

چشماش رو بست و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد ...

+ الان وقت مردن نیس ...

زمزمه ای کرد و سعی کرد بدن سنگینش رو تکون بده ...

ده قدم دیگه به سختی برداشت ...

ولی پاش به جایی گیر کرد و افتاد زمین ...

ناله ای از درد کرد و سعی کرد خودش رو تکون بده ولی نمیتونست ....

هر چقدر که بیشتر زور میزد بیشتر خسته میشد ... بدنش نیرویی نداشت ... میخواست بخوابه ...

اهی کشید و دست از تلاش برداشت ...

چه زندگی بیهوده و طولانیی داشت ... تنها اتفاق خوش زندگیش فقط بکهیون بود ... از بچگی تا الان کلی خون دید ، کلی زجه شنید ، کلی عذاب داد و عذاب کشید ... بکهیون تنها لبخند زندگیش بین همه اون روزای پر سر و صدا بود ... حیف که عمر این لبخند زیاد نبود ...

با یاداوری بکهیون قلبش بیشتر سوخت ...

کاش حالش خوب باشه ...

کاش میتونست نجاتش بده ...

بعدش چی میشه ؟ بعدش قراره چقدر ناراحت بشه ؟

کاش هیچوقت توی زندگیش باهاش ملاقات نمیکرد ... کاش میتونست کاری کنه که خوب و خوشحال زندگی کنه ...

اه عمیقی کشید و چشمای خستش به خواب رفت .

قدماش رو توی تاریکی به جلو برداشت ...

یه راه با چراغای قرمز ... پر از حس ترس و استرس ...

در جلوش رو باز کرد و به راهروی پیش روش خیره شد ...

با مکث قدمی جلو گذاشت ...

میتونست صدا گریه و ناله چند نفر رو بشنوه ...

نگاهش رو به اطراف داد ...

پر از زندانای کوچیک ...

ادمای برهنه توشون هر کدوم یا یه گوشه کز کرده بودن و یا از سقف اویزون بودن...

یکم که جلوتر رفت تونست  فریاد زمزمه های کمکشون رو بشنوه ...

با وحشت نگاهش رو بینشون چرخوند ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now