part 88

236 79 49
                                    

به ارومی چشماش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد ...

نگاهش رو به اطرافش داد و کم کم اتفاقای دیشب از ذهنش گذشت و لبخندی روی لبش اورد...

ولی با حس نبودن سهون لبخندش محو شد و پاشد نشست...

نگاهش رو به اطراف داد ...

+سهون ...

کلافه پتو رو زد کنار و شلوارش رو از روی زمین برداشت و تنش کرد ...

+سهون ....

با نگرانی اطرافی رو گشت ولی هیچ خبری ازش نبود ... یعنی رفته بود شرکت ؟ ولی چطور ؟
طبیعتا باید با بلند شدنش سوهویی که چسبیده بهش توی خواب بود رو بیدار میکرد !

با اعصاب در هم تلفنش رو برداشت و چندین بار شمارش رو گرفت ولی هر بار یه چیز میشنوید ... مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نیس .

+اوه سهون کجایی پس ؟

خودشم نمیدونست چرا انقدر نگران بود ... شاید از ترس اینکه نکنه سهون بعد از دیشب بازم غرورش خرد شده و میخواد دوری کنه ... نکنه بازم باید برگردن نقطه اول ... نکنه ... نکنه ... نکنه ...

کلی نکنه توی ذهنش بود که قلبش رو متلاطم میکرد ...

رفت سمت پیرهنش که خم بشه از روی زمین برش داره که نگاهش به کاغذ تا شده گوشه میز افتاد ... برش داشت و بازش کرد و با هر کلمش حس میکرد داره توی یه سیاهی فرو میره...

( هیونگ .... احتمالا وقتی بیدار بشی باید ترسیده باشی ... نگران نباش من حالم خوبه ... دیشبم کامل یادمه و خوشحالم که تورو انتخاب کردم تا قسمت بزرگی از زندگیم بشی و گذاشتی بهت اعتماد و تکیه کنم .... میدونی بیشتر از دوسال بود که این حس فوق العاده رو از خودمون دریغ کرده بودم و الان ... نمیشه بگم پشیمونم ولی حسرت دارم ... حسرت زمانی که از دست دادیم .

سوهو دیگه نمیدونم چقدر و چطوری باید ازت تشکر کنم تا بفهمی چقدر از روزای گذشته سختمون ناراحتم ...

هیونگ تو زیبا ترین هدیه ی زندگیمی ، هدیه ای که قدرشو ندونستم ولی حالا میفهمم ... وقتی اومدی توی زندگیم خیلی بچه بودم ... میخواستم ازت محافظت کنم ولی چطورش رو نمیدونستم و انقدر با هم راه رفتیم که تو بهم یاد دادی ...
محافظت کردن ازت رو بهم یاد دادی ... فراموش کردن رو بهم یاد دادی .

هیونگ من دارم میرم ...

دیشب بهت گفتم ولی نزاشتم خیلی بهش فکر کنی تا بهم بریزی ولی الان وقتشه ...

وقتی اینو میخونی من توی پروازم و دارم میرم المان ، بهت گفتم برای کارای شرکت دارم میرم ...

وقتی نیستم فکراتو بکن ، اگر بری شکایت نمیکنم ، اذیتت نمیکنم ، تقصیر کارت نمیدونم ...

سوهو من دیدم چطور اب شدی ... دیدم چطور با من ذره ذره جونت گرفته شد و اونموقع بهت گفتم برو ولی نرفتی ... حالا وقتشه ... میتونی بری ... دنبالت میام و تا جایی که بتونم تحمل میکنم... شکایت و گله نمیکنم .

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now