part 60

304 103 73
                                    

چانیول با استرس خودش رو به دیوار فشرد ... همینطوریشم بدنش داشت تحلیل میرفت و دیدن اون مذاب داغ و قرمز که نزدیکش میشد باعث میشد نفس نکشه...

نمیتونست کارش انقدر زود تموم بشه مگه نه ... نمیتونست ...

قرار نبود این اخر راهش باشه ...

نگاهش رو به اطراف داد ...

جایی که کشیده شده بود با سالنی که اون چندتا نگهبانا بودن جدا بود ...

اینجا چیزی نبود که بتونه نجاتش بده ...

فقط یه کوره بزرگ و اتشین با چندتا انبر و لوازم اهنگری ...

عموش میتونست بفهمه که چقدر ترسیده و این براش لذت بخش بود... تلاش و زورش برای نجات ... درست مثل پرنده ای که توی فقس گیر افتاده و هر قدر تلاش میکنه نمیتونه خودش رو ازاد کنه ... چقدر برای دیدن این ناچاری صبر کرده بود ، این صورت و نگاه اشفته مثل همون اوضاع خودش بود ... وقتی که ماشنش رو ترکوندن و بین شعله ها و گرمای سوزان اتیش داشت خورده میشد ...

-نگفتی چانیول ... دوست داری اول انتقام خودم رو بگیرم یا پسرم ؟ ... حتی میتونم چشمات رو ازت بگیرم ، اون چشمای سیاهت عین اون بابای هرزته .

جمله اخر رو با فریاد گفت و مذاب رو برد جلوش و چانیول لرزید ...

بدنش میلرزید ... از سر و صورتش عرق میریخت ...

این چانیول یه زمان خودش بدون ترس به خودش شلیک کرد ... این چانیول یه زمانی بود که خودش به خودش اسیب میزد تا اون درد و خونریزی یکم ارومش کنه ... شاید عاشق شدن و زندگی خواستن باعث تغییرش شد ... یه موقع هست که ما فقط زندگی میکنیم تا بمیریم ، برامون مهم نیس این زندگی توی تاریکیه یا روشنی ولی بعضی وقت ها یه نور بین این تاریکی میشه امید و قلبت رو به کار میندازه و بعدش میخوای زندگی کنی ... خواستار زندگی کردن میشه یه نقطه ضعف ... یه تغییر ...

عموش از این ترس داشت لذت میبرد ...

ظرف قرمز و داغ و بزرگ رو نزدیک صورتش گذاشت تا حرارت سوزانش پوستش رو داغ کنه ...

چانیول خودش رو به دیوار میفشرد ... برای بدنی که همین چند لحظه پیش اب یخ ریخته شده بود روش تحمل اون داغی کوتاه عذاب اور بود ...

-تو حرف نمیزنی ... پس از اونجایی که پسرم برام مهمتره اول پاهات رو ازت میگیرم ... وقتی بریزمش خیلی نمیگذره که میره توی پوست و گوشتت و استخونات رو اب میکنه ...

با لبخند زمزمه کرد و ظرف رو برد پایین ....

ظرف رو که کج کرد چانیول چشماش رو بست و نفسش حبس شد ...

نفهمید چیشد که توی ثانیه عضلات یخ زده و گرفتش بالاخره به کار اومدن و پاش بالا رفت و کوبیده شد زیره انبر و صدای فریاد عموش بالا رفت ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now