part 49

291 108 84
                                    

نگاهش رو به اطراف داد ...

نمیخواست ریسک کنه این اخرین شانسش بود ...
به لطف بارون خیابونا خلوت بود و همون چند نفرم بهش توجهی نمیکردن ...

با تکیه به اعصاش رفت اون سمت خیابون و وارد مغازه ی کوچیک نجاری شد ...

با باز کردن در زنگونه بالاش تکونی خورد و بعدش صدای جوونی به گوشش رسید...

-خوش اومدید قربان ... چه کمکی میتونم بهتون بکنم ؟

یونگ نگاهش رو به اطراف داد و چترش رو بست ... با دیدن مغازه ساده و اون چهره جوان و خام برای لحظه ای درنگ کرد ...

+خب ...

جوون لبخندی زد و قدمی به جلو گذاشت ...

-چیزی میخواید که براتون درست کنم ؟ مثل یه اعصا با سر شیر ؟ یا با طرح یه شبح ؟

یونگ یکم گیج بهش خیره شد ... شبح ؟ ... ممکن بود خودش باشه ؟

+ اره یه شبح میخوام .

-سفارش به نام کی باید باشه ؟ اخه رئیسم حساسه باید حتما اسمتون رو بزنم .

+یونگ ... میتونی الماس شناسم بزنی .

جوون لبخندی زد و از کنارش رد شد و یکم به بیرون خیره شد ...

-جناب یونگ معلومه خیلی خوش شانسین چون امروز هوا بارونیه و سر ما هم خلوته .

پرده های مغازه رو کشید و قدماش رو به سمت گوشه مغازه برداشت و میز بزرگ رو به سختی حرکت داد و دریچه فلزی که روی زمین بود رو برداشت ...

-میتونید برید پایین ... رئیسم راهنماییتون میکنه .
یونگ پاهای لنگونش رو برداشت و به دریچه خیره شد ...

از دور شبیه یه چاه فاضلاب بود ولی وقتی نزدیک میشدی پله های مارپیچ کوچیک رو میدیدی ....
یکی یکی پله هارو اومد پایین ...

اون راه کوچیک برای کسی که یه زانوش تحت فرمانش نیس خیلی سخت بود ولی تحمل کرد ... برای همه چیزایی که از دست داده ... برای عشقی که توی قلبش بود ... برای هوسش ...

به پایین پله ها که رسید نگاهش رو به فضای تاریک رو به روش داد ...

عرق پیشونیش رو پاک کرد و نفسی گرفت و به جلو حرکت کرد ...

صدای قطرات اب به گوشش میرسید ...
بدون اینکه دیدی داشته باشه جلو رفت ولی برای لحظه ای حضور کسی رو پشت سرش و بعد هم نوک سرد اسلحه رو روی گردنش احساس کرد ...
-تو کی هستی ؟

+ یونگ ... اومدم رئیس رو بیینم .

-اینجا رئیسی نداریم .

+شبح ... اومدم شبح رو ببینم .

به تندی گفت و خواست برگرده که مرد مانعش شد ...

-از کی دستور میگرفتی ؟

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now