part 70

273 106 129
                                    



نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد ...

نگاهش رو به سقف سفید داد ...

یه روز دیگه ...

امروزم مثل دیروز هیچ حسی توی پایین تنش نداره انگار که از اول پایی نداشته ...

اهی کشید و سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه ...

سرش رو چرخوند و به سوهویی که با فاصله چند متر دور تر ازش غرق خواب بود خیره شد ...

نگاهش رو توی جز جز صورتش چرخوند ...

رنگ پریده و چشمای گود افتادش ... صورت لاغر و استخوانیش ... لبای کمرنگش...الان مثل اونموقعی شده بود که کنار پل در حال خودکشی پیداش کرد ... اونموقع هم لاغر و ضعیف شده بود مثل الان ... ولی با این حال همیشه زیبا بود و هست ...

اخرین بار کی توی اغوش هم خوابیدن ؟....

قبلا حتی اگر شبا توی خواب غلت میزدن و از هم جدا میشدنم باز توی خواب و بیداری میچسبیدن بهم یا حداقل دست همو ول نمیکردن ولی الان ...! ... کی انقدر از هم دور شدن ؟! ... این دیوار سخت کی بینشون کشیده شد ...!

چقدر دلش میخواست که غلت بزنه و خودش رو بکشه کنارش و محکم بغلش کنه و سرش رو فرو کنه توی گردنش و نفس عمیق بکشه ... چقدر دلش میخواست مثل قدیم سوهو غرغر کنه ولی سهون محکم به خودش فشارش بده و بین پاهاش قفلش کنه و اجازه یه حرکت کوچیکم بهش نده ...

وقتی که بهش فکر میکرد خیلی چیزا دلش میخواست ... چیزایی که قبلا جز عادی ترین و روزمره ترین کارای زندگیش بودن و گوشه ای از توجهش رو بهشون نمیداد...

کی میدونست که انقدر زود قراره دلتنگ بشه ...

کی میدونست انقدر زود قراره دیر بشه ...

کی میدونست قراره توی سن جوونی پر از حسرت بشه ....

اهی کشید و دستش رو برد جلو گوشه لباسش رو گرفت ...

نمیخواست بیدارش کنه ...

کم پیش میمومد سهون زودتر از اون بیدار بشه ...

سوهو همیشه زود بیدار میشد تا براش صبحانه بیاره و توی دستشویی رفتن کمکش کنه ...

داشت تماشاش میکرد که سوهو پلکش لرزید ... سهون سریع چشماش رو بست ... نمیخواست بفهمه که بیداره ... نمیخواست بازم شروع کنه به سخت تلاش کردن.

سوهو با تنبلی چشماش رو باز کرد ...

اصلا حال و حوصله بیدار شدن نداشت ...

هیچوقت دوست نداشت صبح بشه ...

کاش میشد برای سالها هم خودش هم همه ادمای اطرافش میخوابیدن ...

ساعدش رو تکیه داد به پیشونیش و اتفاقای اخرشون رو دوره کرد ...

حتی فکر کردن بهشونم خستش میکرد ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now