part 28

506 153 82
                                    


به خودش خیره شد ...

دستاش ... لباساش ... دقیقه به دقیقه زندگیش که میگذشت ... همشون قرمز رنگ بود ، همشون بوی خون میداد ...

دستای سرد و بی حسش رو بهم قفل کرد و برای صدمین شروع کرد به دوره کردن ...

پیشش بود ...

ارامش داشت ....

بهش لبخند زد ...

لبخندش ...

چرا اونموقع نفهمید که اون لبخنده غمیگین میتونه اخرین خاطرش باشه ؟ ...

بعدش چیشد ؟ ...

بعدش .... بعدش ... بعدش ...

بعدش یه صدای بلنده شلیک شنید و بعده اون فقط همه چیز سکوت بود ...

دیگه صدایی نشنید ... انگار دنیا هم از اون خون که رنگه مرگ داشت ترسیده و ساکت شده ...
انگار همه تصمیم گرفتن که خاموش بشن و بزارن بکهیون بیشترو بیشتر توی اون تاریکی قرمزین فرو بره .

نگاه بی حسش رو بالا اورد و به سوهویی داد که رو به روش نشسته بود و برای یه دقیقه هم نگاهش رو ازش نگرفته بود ... سوهویی که هر بار خواسته بود دهن باز کنه و چیزی بگه از نگاهه تاریک شده بکهیون کلمات رو گم کرده بود و ساکت مونده ... نگاهی که نه رنگ داشت و نه روح ... درست مثله صورته رنگ پریدش با قطره های خون خشک شدش تبدیلش کرده بود به یه ادم مرده ... یه مرده متحرک .

نگاهش رو از سوهو گرفت و داد به دره اتاق عمل و برای باره هزارم توی این پنج ساعت کلماته ورود ممنوع روش رو توی ذهنش زمزمه کرد ...

پنج ساعت گذشته ...

توی پنج ساعت گذشته چیشد ؟ ... چطور رسید به اینجا ؟ ...

*فلش بک*

با استرس پلک زد ...

داشت خواب میدید دیگه نه ؟ ... اینم یه کابوس دیگست درسته ؟

چشماش رو با استرس محکم روی هم فشار داد و توی دلش التماس کرد که بیدار بشه ...

پلکاش رو از هم باز کرد ولی ...

نگاهش رو به دستای لرزون و اسلحه بین انگشتاش داد ...

اسلحه ی خودش ... چرا خونی شده ؟ نباید خونی بشه ... نباید ...

+ نه ... نه ... لطفا ...

با ترس اسلحه رو ول کرد و با چشماش خونی که به لباساش رسیده بود رو دنبال کرد تا اینکه رسید به سینه و بلوزه قرمز شدش ...

+ ل...لط..فا

اروم تکونش داد ...

+ ل..ط..ف..فا بی..دار ...شو ...

با استرس محکم تر تکونش داد ...

+ چانیول ... پارک چانیول .

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now