part 47

315 127 98
                                    


دوباره نگاه کلافه‌ش رو به چانیول که مشغول حاضر شدن  بود داد...

تو این چندوقت چانیول این خرابه رو به خونه تبدیل کرده بود و بالاخره بکهیون تونست دوباره حس کنه به جایی تعلق داره ... جایی که میتونه اروم باشه ... چانیول باعث شد اون از یه دریای طوفانی و خسته و عصبی به یه دریای زلال و اروم تبدیل بشه ...

ولی دوباره قرار بود تنها بشه...تو این مدت که چانیول اینجا بود هر ثانیه اش براش به اندازه یک دنیا ارزش داشت...

حالا دوباره قرار بود که چانیول اینجا تنهاش بزاره...

چانیول به خوبی متوجه نگاه های پریشونش شده بود ... سعی کرد یه لبخند گرم بزنه تا شاید بتونه حالش رو عوض کنه...ولی زیادم موفق نبود...

بکهیون بی توجه بهش از روی تخت بلند شد و روبروش ایستاد...

+ بزار منم باهات بیام نمی‌تونم بزارم تنها بری...

چانیول نگاهی خسته بخاطر شروع دوباره این بحث بهش انداخت...

میدونست که اون نگرانشه ولی نمیتونست به خودش اجازه بده اونو با خودش به اونجا برگردونه...

به چشم های پریشون و نگرانش خیره شد ...
چند قدم جلوتر رفت و رو به اغوش کشیدش و بوسه ی ارومی روی موهاش گذاشت...

_نمیزارم دوباره پات به اون جهنم باز بشه... نمیخوام دوباره اون نگاه های هرزه روی تو قفل بشه...نمیخوام اشتباهات گذشتم رو دوباره تکرار کنم...

بکهیون کلافه از جمله های تکراری هولش داد و روی تخت نشست...

+باشه امپراطور هرکاری خواستی بکن بالاخره حرف که حرفه خودته.

با دلخوری و عصبانیت گفت .

چانیول با ناراحتی نفسش رو خالی کرد ...

از اینکه ناراحتش کرده از خودش بدش اومد  ... توی این چند وقت تونسته بود لبخند رو به لباش برگردونه و دلش میخواست اون همیشه لبخند بزنه ...

جلو رفت و روبروش روی زمین زانو زد و دستاش رو گرفت...

_ میدونم نگرانی...ولی یادت نره اونجا امپراطوری خودمه و همه از من حساب میبرن...چیزی برای نگرانی نیست...من رئیسم ... از طرفیم من نمیتونم تا اخر عمرم نرم اونجا ... نمیتونم بزارم کای مسئولیت همه چی رو به گردن بگیره .

بکهیون چشماش رو به نگاه اطمینان بخشش داد...
این چند روز فراموش کرد بود که چانیول امپراطوره و بالاخره باید به اونجا برگرده...بهش گفته بود توی هر خطر و راهی کنارشه ولی چه فایده ؟

اهی کشید ... در هر صورت این اتفاقی بود که باید  میفتاد ... اون امپراطور بود و باید میرفت ... بهونه گیری فقط خستشون میکرد ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now