part 41

438 144 51
                                    

اروم اروم پله هارو میرفت بالا ...
یه حس عجیبی داشت ...

قبلا وقتی این پله هارو میومد بالا فقط به گذشتش فکر میکرد ... گذشته ایی که خاکسترهای قلبش رو هر دفعه بیشتر میسوزوند ...

سره جاش وایستاد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد ...

چانیول دو پله پایین تر ازش ایستاده بود و وقتی متوجه نگاهش شد لبخند گرمی رو به روش زد ... متوجه سردرگمی توی نگاه بکهیون شده بود ... وقتی از امپراطوری زدن بیرون و راه افتادن به سمت خونش چشماش پر از احساسات مختلف شده بودن و چانیول تصمیم گرفت سکوت کنه و فقط پشتش راه بره ، مثل یه پشتوانه ، مثل یه تکیه گاه ...

بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و دوباره پله های کوتاه رو رفت بالا ... خوشحال بود که چانیول پشتشه ... اگر اون نبود نمیتونست جرئت کنه که حتی نزدیک این محله قدیمی بشه ...

بعده گذروندن کلی پله و رد شدن از اون کوچه کذایی بالاخره به خونه کوچیکش که بیشتر شبیه یه انباری زیرپله بود رسیدن ...

بکهیون کوله پشتیش رو زمین گذاشت و کلیدش رو دراورد ... نوک انگشتاش بیحس بود و دستاش لرزش نا محسوسی داشتن ... داشت سعی میکرد کلید رو داخله قفل کنه ولی نمیتونست ، شایدم نمیخواست ! ... دست گرمی جلو اومد و کلید رو از بین انگشتاش کشید بیرون ...

بکهیون نگاهش رو به صورت اروم چانیول داد ... اخرین بار برای کشتنه اون ، اینجارو ترک کرد و الان ؟ ... الان داره با اون برای پناه گرفتن برمیگرده ... چه زندگی عجیبی !..

چانیول بعده ور رفتن با قفل بالاخره تونست درو با یه هول باز کنه ...

-قفلش قدیمی شده ... یکی رو میارم درستش کنه .

اروم زمزمه کرد و دستش رو گذاشت پشت کمر بکهیون ...

-برو تو ...

بکهیون مکثی کرد ولی در اخر کوله اش رو برداشت و وارد فضای تاریک شد ... دستش طبق عادت برده شد کنار دیوار و تک لامپ خونش روشن شد ولی خیلی نکشید که با چندبار قطع و وصل شدن خاموش شد ... کلید برقو چندبار بالا پایین کرد ...

-سوخته ... ولش کن ... درستش میکنیم بعدا .

چانیول از پشت سرش گفت و بکهیون اهه عمیقی کشید ...

+ شمع دارم ....

به سردی گفت و کامل وارد شد ... میتونست بوی نم و خاکو احساس کنه ولی متاسفانه خونه کوچیکش فقط یه پنجره داشت که اونم دری برای باز شدن نداشت تا هوا بچرخه ... حتی به اندازه کافی برای زندگی دونفره بزرگ نبود ... اصلاچرا همچین پیشنهادی داد ؟ این خونه لعنتی فقط نشون دهنده زندگی اسفناک بار قبلشه همین .

رفت سمت کمد و درش با صدای گوش خراشی باز شد ... خیلی نیاز نبود برگرده ... هر چقدرم که گذشته باشه بدنش هنوزم با این خونه اشنا بود ... قبلا حداقل هفته ای دو سه بار برق نداشت ، پس میدونست باید کجا بره توی تاریکی و کجا رو بگرده .

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now