part 53

279 112 58
                                    

پلک هاش رو به سختی از هم فاصله داد ولی با هجوم نور چشم هاش رو‌ دوباره بست...

حس بدی داشت ... انگار که بین زمین و هوا گیر کرده ...

به ثانیه نکشید همه چیز توی ذهنش مرور شد...
نشون دادن اتاق مخفی به جونمیون ...

تصمیمش برای اینکه سوهو رو مال خودش بکنه...
درد  بی پایان قلبش...

زنگ زدن سوهو به اون عوضی...

بی هوش کردنش و بعدم سیاهی مطلق...

اخماش رو کشید تو هم و دستش رو به سرش گرفت ...

صدای نگران تائو رو از بالای سرش شنید..

_بالاخره بیدار شدی.

به ارومی چشماش رو باز کرد و نگراهش رو داد بهش ...

تائو با حیرت رفت سمتش و کنار تختش نشست ...

-صدای منو میشنوی ؟

ییشینگ سری به نشونه تایید تکون داد و سعی کرد با کمش بشینه ...

گلوی خشک شدش بهش اجازه حرف زدن نمیداد ...

+آب...

تائو سری براش از پارچ کنار تخت اب ریخت و برد جلوی لبای ترک خوردش...

با تر شدن گلوش نفس تازه ای کشید ...

_دکتر گفته بود ممکنه دیگه بهوش نیای... میدونی چقدر نگرانت بودیم؟ ...

ییشینگ نگاه کوتاهی بهش انداخت ... خودشم وقتی اونموقع حالش بد شد فکر میکرد اخرین لحظشه... ولی نبود ...

-باید برم دکتر رو خبر کنم ...

+نمیخواد ...

-لجبازی نکن ... بحث زندگیته ... اون روز انقدر حالت بد بود که همه فکر کردیم مردین ... دکتر گفته دیگه حتی با این وضعیت نمیتونن بهت پیوند قلب بزنن چون احتمال موفقیت فقط ده درصده ... شما نباید ...

+تموم کن ...

با بدخلقی زمزمه کرد و سر دردناکش رو به تاج تخت تکیه داد ...

چند ساعته بیهوش بود ؟ ... جونمیون حالش چطوره ؟ ... غذا خورده ؟ ... اصلا بهوش اومده یا هنوز به خاطر دارو بیهوشه ؟ ...

+جونمیون کجاست؟

پوزخند تلخی روی لب های تائو نشست... اون داشت مثل یه سگ برای رئیسش دم تکون میداد ولی اون ...

_تازه از مرگ برگشتی بازم به فکر اونی؟

+باید برم ببینمش حتما الان بخاطر بی هوش کننده سر درد داره و گیجه.

پتو رو زد کنار و خواست بلند بشه ولی تائو بی اهمیت پتو رو روی پاهاش مرتب کرد...

_خیلی وقته که بهوش اومده تو اتاقشه...سعی کن یکم استراحت کنی... میرم دنبال دکتر .

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now