part 89

160 64 35
                                    

سلام نویسنده ها صحبت میکنن ...

اول بابت وقفه پیش اومده متاسفم و میخوایم از صبر و شکبیاییتون تشکر کنیم ...

خودمونم فکر نمیکردم درست موقعی که امپراطور داشت اخرین قدماشو برمیداشت یه همچین وقفه ای پیش بیاد و شرایط دست ما نبود .

از اون اونجایی که از پارت اخر خیلی میگذره و مطمئنم داستان کاملا از ذهنتون پاک شده یه خلاصه از اتفاقات اخر داستان میگیم و بعد پارت رو شروع میکنیم .

 اگر نخواستید هم میتونید رد کنید : )

خلاصه :

ادم ها به امید روزهای روشن زندگی میکنن ولی تک تک افراد امچراطور از تاریکی به سیاهی رسیدن ... امپراطور طلسم عشق شد و در تکاپوی عشق سقوط کرد و تک تک افرادی که بهش ربط داشتن هم پشتش سقوط کردن ...

چانیول گرفتار نفرتی شد که تقصیر خودش نبود ... مهره سوخته صفحه شطرنجی که شبح براش چیده بود و این شبح عموش بود ... پدری که نفهمید پاهای از کار افتاده پسرش تقصیر خودشه و همرو از چشم تنها پسر برادرش دید و پسر برادری که برای سهون پناه بود و در اخر با شکنجه ذره ذره جونش رو گرفت و زخم اخر موقعی بود که چانیول فهمید بکهیونش تو دستای کثیف مردیه که قسمتی از کابوس های کودکیش بود و رفت تا نجاتش بده ولی نشد ... قرار بود بکهیون رو نجات بده ولی در لحظه های اخر زندگیش دختری رو نجات داد که کارمای زندگیش شد و بعدش سکوت ؛ ولی کای دیوانه وار میگشت تا پیداش کنه و ناامید نمیشد درست برعکس سهون که با پاهای بیحرکتش منتظر مرگ بود و هیچ چیز نمیتونست توجهش رو جلب کنه جز زمانی که کای توی تله عشق دو کیونگسو فرمانده بزرگ افتاد و کارش به زندان کشید .

زمان گذشت و بکهیون به لطف کیونگسو تونست زندگی اروم داشته اونقد اروم و بیصدا که گاهی سنگم به حالش گریه میکرد ... به قول خودش فراموش کرده بود ولی هنوزم میرفت همون باشگاه تيراندازي که با جانیول میرفت و هر بار با شکست دادنش حرصشو در میاورد ، میگفت فراموش کرده ولی هنوزم توی همون خونه زیر زمینی کوچولو کم نور بود با هر صدای در قلبش به تپش میفتاد .

زمان گذشت و کیونگسو از فرمانده بزرگ تبدیل شد به یه ادم مجنون و به هر دری زد تا بتونه کای رو از زندان بکشه بیرون ... با ترس روزهاش رو میگذروند با درد حتی وقتی کای بخشیدتش اون خودش رو نبخشید و اخرم تونست با هزار تا نقشه نیمی از گناه های کای رو ببخشه و حکمش رو محدود کنه به بیست سال زندان و حالا پاسوز این بیست سال شد ... بیست سالی که پر از دلتنگیه ... بیست سالی که قرار نبود برای هیچکدوم اراممش بخش باشه .

در اخر برای سهون و سوهو و عشق بالغ شدشون هم زمان گذشت و عشقی که با کلی بهای سنگین بالغ شد و سهون بزرگ شد ... اونقدر بزرگ که یه تکیه گاه برای سوهوی خستش شد ... اونقدر بزرگ که از پشت اسم پارک چانیول در بیاد و توی خونه کوچیکشون کنار زندگیش نفس بکشه ولی دلش راض نشد و اخر بعد یه شب طولانی توی یه کتابخونه ی باز نشده و نصف و نیمه از زندگیش دل کند و رفت المان به دنبال یه ارزو یا یه حسرت و سوهو تنها شد ... درست وقتی که فکر میکرد همه چیز داره اروم میشه تنها شد و منتظر ... !

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now