part 71

254 110 100
                                    

اروم اروم اون راهروی سفید رو جارو میزد ...

خط به خط جلو میرفت و جارو میکشید براش مهم نبود اشغالی هست یا نه ...

فقط از روی عادت همه چی رو انجام میداد ...

خش خش دمپاییاش و کشیده شدن جارو تنها صدایی بود که به گوشش میرسید ...

اینجا تنها بود ... تنها و بی هدف و منتظر ... منتظر اینده ای که هیچ نظری براش نداشت ...

با به انتها رسیدن راهرو برگشت و بهش خیره شد ...

از پنجره های کوچیک نور کمرنگ افتاب به چشم میخورد ...


یه صحنه تکراری که هر روز میدید ...

یه کار تکراری که هر روز میکرد ...

این صحنه نیمه افتابی تنها روشنیی بود که مدت هاست به چشم میدید ...

مدت هاست زندگیش توی روزهای تکراری خلاصه شده ...

_تموم نشد ؟

با صدای خش داره سر نگهبان چرخید ...

+شده.

_خب بریم ... امروز استراحت داری بقیه کارا برای بقیست .

کای تعجب کرد ولی حرف نزد ، همیشه بهش کلی کار میدادن انجام بده کلا از هر راهی استفاده میکردن تا صبرش رو تنگ کنن اما کای فهمیده بود که نباید شکایت کنه، نباید حرف بزنه ... نباید هارو با کلی درد توی این جهنم بهش فهموندن .

اهی کشید و بعد زدن دستبند به دستهاش راه افتاد سمت سلولش ...

ادمایی که مثل خودش لباس فرم زندان تنشون بود مثل همیشه با نگاهای مختلف بهش خیره میشدن ... یسری با غضب و خشونت یسری با غم و یسری با همدردی و تعداد کثیرشونم با بی تفاوتی ... در هر صورت اینجا مهم نبود قاتل باشی یا جیب بر و سیاسی و نوچه و رئیس ... اینجا همه یکسان بودن و منتظر برای حکمشون ...

نگهبان در سلولش رو باز کرد و و دستبندش رو دراورد هولش داد تو اتاق ...

کای وارد شد و به در فلزی با یه پنجره میله ای کوچیک که روش بسته میشد خیره شد ...

بیحوصله جلو رفت و خودش رو روی تخت فلزی و زنگ زده انداخت ...

کاش بهش استراحت نمیدادن ...

انجام دادن کارای روزمره بهش اجازه میداد کمی خسته بشه و فکر نکنه ...

غلتی زد و به دیوار سیمانی خیره شد ...

تیک های روش بی انتها بودن ... یه سرگرمی مسخره برای اینکه یادش باشه چند روز گذشته ...

دستش رو برد زیر بالشت و اون سنگ گوچیک رو برداشت و به سختی یه تیک دیگه زد ...

سیصد و شصت و پنجمین روز ....

یک سال شده ...

اولش که کشون کشون اوردنش اینجا و پرتش کردن توی این اتاق ... اولش که غذای وحشتناک و چندش اور اینجا رو خورد ... اولش که لباس تمیز و بهداشتش به یه هفته در میون محدود شد ، توی همه این اولین ها ترسیده بود و با خودش میگفت چطوری باید تحمل میکرد ... فکر میکرد این یه جهنمه واقعی ... شاید نصف این یک سال رو به هر نحوی خواست خودش رو بکشه ولی کشید عقب ... چرا ؟ چون دلتنگ بود ؟ ندیدنش قبل از مرگ وحشتناک ترین مرگی بود که میتونست به خودش هدیه بده ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now