part 81

191 85 53
                                    

خواهشا مطمئن بشید به پارتا ووت میدین ❤✅

+چرا منو اوردی اینجا ؟ ...

بیحوصله پرسید ...

هایون لبخندی زد ...

-میخواستم هوا بخوری ... این چند روز خیلی تو لاک خودت بودی ...

چانیول بی حس به مردمی که به شکل مسخره ای میخندیدن و شاد بودن خیره شد ... چقدر مسخره ... چقدر الکی خوش بودن ...

+لازم نبود اینکارو کنی ... میدونم دکترا اجازه نمیدن من بیام بیرون ... اگر به قول اونا دو قطبی باشم پس برای ادما تهدید حساب میام .

هایون اخمی کرد ...

-زیادی داری فکر میکنی ... این فکرای مسخره رو از سرت بیرون کن .

جوابش یه پوزخند بود همین ...

بینشون باز سکوت بود و بازم هایون مجبور بود که حرف بزنه ...

-جدیدا دیگه چیزی یادت نیومده ؟ ...

چانیول بهش خیره شد و مکث کرد ...

+نه .

خیلی کوتاه بدون پیشوند پسوند ...

در حقیقت یه چیزایی از ذهنش رد شده بود ... ولی نباید میگفت ... این دخترم یکی بود مثل بقیه ... هیچکس توی این دنیا قابل اعتماد نیس .

-عیب نداره ... نگران نباش ...شاید اینطوری بهتر باشه ...

+هوم ...

هایون مضطرب به دستاش خیره شد ...

-در مورد اون عمارت اون روز تحقیق کردم ... مدت کمیه که فروش رفته و صاحب قبلیش از اونجا رفته ... خیلی سعی کردم بفهمم اسم صاحبش چی بوده ولی نتونستم مثل اینکه طرف خیلی محافظ کاره .

چانیول اهی کشید ...

+عیب نداره ... شاید اصلا ادمای اونجا هیچ ربطی به من نداشتن .

هایون با لبخند دستش رو گرفت ...

-عیب نداره بازم میگردم ... برای تو میگردم و تلاش میکنم .

چانیول به دستشون خیره شد ...

هر وقت هایون دستش رو میگرفت اون میلی برای جمع کردن انگشتاش نداشت و ترجیح میداد این هایون باشه که انشگتاش رو قفل میکنه تا خودش ...

نگاهش رو بالا برد ...

این دختر با مو و چشمای مشکی و موهای قهوه ای تیره میتونست زیبا باشه ... چشماش همیشه برق میزدن لباش میخندیدن ... باد وقتی چتریاش رو نوازش میکرد میتونست یکی از زیبا ترین صحنه ها برای هر مردی باشه ولی اون ... اون هیچ حسی نداشت ... این دختر فقط براش یه طناب بود که بهش چنگ زده بود همین ...

هایون لبخند بزرگی زد ... اولین بار بود که اون اینطوری بهش خیره شده بود ...

-چیزی روی صورتمه ؟

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now