part 48

318 112 80
                                    


با بیحالی پلک زد ...

ضعف داشت ...

چشماش تار میدید ...

بدنش کاملا خشک شده بود و نمیتونست دست و پاهاش رو تکون بده ...

چندین ساعت با زور سعی کرده بود خودش رو ازاد کنه ولی تهش فقط انرژیش تموم شده بود و مچ دستاش درد گرفته بود ...

ییشینگ از صبح به بعد دیگه سراغش نیومد و سوهو رو توی تخت بدون قطره ای اب رها کرده بود ...

با بیحالی سرش رو به سمت پنچره ای که با پرده پوشیده شده بود داد ...

هوا کاملا تاریک شده بود ...

+ یعنی الان سهون داره چیکار میکنه ؟ ... اون احمق ...

پوزخند تلخی زد و چشماش رو بست ...

+ حتما داره الان کلی خودخوری میکنه و من کنارش نیستم تا بغلش کنم و بهش بگم هیچی تقصیر تو نیست و نیازی نیست بترسی ... نیستم که بهش بگم باید به خودت اعتماد کنی و دست از افکار بیهوده برداری .

اهی کشید و بغض سمجی که داشت سر باز میکرد و قورت داد ...

نمیخواست بشکنه ...

باید قوی میموند ...

اون دیگه بچه نیس ...

دیگه ضعیف نیس ...

اگر یه بار تونسته از دست این ادم فرار کنه بازم میتونه ...

اهی کشید ...

نمیخواست منفی فکر کنه ولی اونموقع فقط باهاش شانس یار بود همین ...

*فلش بک *

طول اتاق رو با استرس قدم میزد ...
انگشتای زخمیش رو بهم فشار میداد ...

به ییشینگ گفتن پدرش  اومده و اونم با عجله از پیشش رفته بود ...

نگاهش رو به در نیمه باز انداخت ...

نمیدونست از عجله یادش رفته در رو ببنده یا از قصد باز گذاشته ...

میترسید از قصد باشه و بعدش...

سرش  رو تکون داد ... نباید فکر بدی میکرد ...
قدمای لرزونش رو به سمت در برداشت ...
باید میرفت ... هر چی که میخواد بشه عیب نداره ... باید میرفت ... نمیخواست اینجا بمیره ...
از چارچوب در گذشت و به راهرو خیره شد ...
اروم پاهای برهنش رو حرکت داد و رفت سمت پله ها ...

به طبقه پایین خیره شد ...

خدمه و نگهبانایی که داشتن حرکت میکردن عرق سردی رو روی کمرش نشوندن...

قطعا نمیتونست از بین هیچکدوم اونا رد بشه ...
حس میکرد قلبش به سوزش افتاده ...

یه قدم به عقب برداشت ...

اشکای خستش روی صورتش ریختن ...

چقدر مسخره و بچگانه بود که الان ارزوی نامرئی شدن داشت ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now