part 51

297 114 76
                                    

ووت و کامنت لطفا فراموش نشه💛🧡قسمتای خوب و هیجانی و البته اتفاقای غیر منتظره نزدیکن پس ناامیدم نکنید .

با قدمای اروم نزدیکش شد و بدون صدایی بالا سرش ایستاد ...
لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد ...
دیدن صورت مهتابیش وقتی خوابه مثل یه نعمت بود ...

+ دیگه بسه جدایی ، میخوام بهت نزدیک بشم ... به اندازه کافی بهت وقت دادم ... میخوام از این به بعد شب و روز وقتی چشم باز میکنم تورو کنارم ببینم .

خم شد و انگشتش رو برد جلو تا صورتش رو نوازش کنه که با صداش متوقف شد ...

-جرئت نکن دستت رو بهم بزنی .

ییشینگ لبخندش عمیق تر شد و دستش رو عقب کشید ...

+بیدار بودی ؟

-به نظرت توی این زندون جرئت خوابیدنم دارم ؟

با طعنه گفت و چشماش رو باز کرد ...

ییشینگ اروم نشست کنارش و به ارومی شروع کرد به باز کردن دستبندای دور مچ دستش ...
+ولی باید بخوابی ... اینطوری به خودت اسیب میزنی .

-مهم نیس شاید اینطوری بتونم از تو جدا ...
با دستی که روی لباش قرار گرفت حرفش نصفه موند ...

+ هیسسس حرف از جدایی نزن ، من و تو قراره تا اخر عمر کنار هم باشیم .

-تا اخر عمر ؟ مسخرست .

ییشینگ اخرین زنجیرم باز کرد و دستش رو گرفت ....

+ میخوام ببرمت یه جایی ...

-نمیخوام جایی بیام .

+ لطفا ... دلمو نشکن ... بیا بریم .

اهسته دستش رو کشید و کمکش کرد بلند بشه ...
سوهو ازش فاصله گرفت و به خودش تکیه کرد ...
-باز کجارو قراره بهم نشون بدی ؟ قبلا گفتم هر چقدر اینجارو خوشگل و رویایی کنی بازم برای من مثل یه زندون تنگه و من ...

+جونمیون ... لطفا ...

با مظلومی بهش خیره شد ...

+ تلخ نباش ... فقط یکم ... حداقل به خاطر احساساتی که قبلا بهم داشتی ...

صداش به قدری لطیف و اروم بود که سوهو دهنش بسته شد ...

+ بیا عزیزم ... جای خاصی نیس ... تو همین اتاقه .

لبخند روشنی زد و جلو ازش راه افتاد ...

سوهو مثل کسی که جادو شده باشه دنبالش راه افتاد ... اون نگاه چراغونی انقدر یهو در نظرش زیبا اومد که نتونست مخالفت کنه ... اون نگاه مثل همون موقع ها بود که تازه با هم اشنا شده بودن ... همون موقعا که توی زمستون و بین اون برفا برای اولین بار همو بوسیدن ... این نگاه مظلوم و شفاف انقدر عجیب بود که هنوزم میتونست قلب سوهو رو دچار لرزش خفیفی کنه ...

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now