Part 12

648 156 94
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه 😍❤

لیوانه کریستالیه دستشو کوبید روی میز ...

+ پرش کن .

پسره چشم درشته رو به روش با تعجب بهش خیره شد

-مطمئنید ؟! اخه به نظر حالتون خوب نمیاد .

کای بی توجه بهش کمی صدای گرفتش رو برد بالا

+ کاری که گفتمو بکن ، به تو ربطی نداره حاله من .

پسر شونه ای بالا انداخت و لیوانشو دوباره از ویسکی پر کرد ...

یکم از محتویاته تلخ لیوان خورد ... سرش در حاله ترکیدن بود ... از خودش از زندگیش از همه چی بدش میومد ...

به یخ گرده داخلش نگاه کرد ... کاش زندگی ادما هم به سرعت اب شدن یخا تموم میشد اونموقع دیگه کسی چیزی حس نمیکرد اونموقع دیگه کسی درد نمیکشید ...

لیوانو تکیه داد به پیشونیش تا شاید سرماش مغزه پر حرفشو اروم کنه ... ولی مشکل فقط مغزش نبود حالا قلبشم درد میکرد ... قلبی که هیچوقت بهش اهمیتی نداد قلبی که برای اولین بار لرزید و برای اولین درد کشید ... واقعا دنیا فقط با اون مشکل داره؟ چرا هر چقدر میره به هچ جا نمیرسه ؟ اصلا برای چی به دنیا اومد ؟ از همون بچگی تا همین الان فقط دویده و تلاش کرده ولی تهش همیشه پوچ بوده ... چرا دنیا بهش اجازه نداد که عین ادمای عادی زندگی کنه ؟ ادمای عادی توی بچگیشون با خانوادشون زندگی میکنن و میخندن ، با دوستاشون طعم شیرینه تجربه های جدید رو میچشن ولی اون چی؟ اون حتی یادش نمیومد مادرش چه شکلی بود ، مادری که بری پول هر کاری میکرد حتی فروختن بچش ، قطعا اگر باباش نبود توی همون بچگی توسط اون زن فروخته میشد ، هر چند باباشم از روی علاقه نگهش نداشت ... باباش زنده نگهش داشت چون اینطوری میتونست بچشو بفرسته سرکار و با حقوقش به زن بازیاشو مشروب خوردناش برسه ... دیگه برای کسی مهم نبود که جونگین شکمش سیر میمونه یا گشنه ... دقیقا همون موقعا که همسنای خودش نقاشی میکشیدن و به خانوادشون نشون میدادن و در ازاش جایزه میگرفتن یه بچه به اسمه جونگین توی رستورانا و مغازه های کثیفه محلشون پادویی میکرد و شکمشو با خوردن ته مونده غذاهای مشتریا سیر میکرد و هر دفعه هم دستاش از ترس میلرزید تا نکنه یه وقت رئیسش ببینتش و کتکش بزنه و اخراجش کنه چون باباش هر شب ازش پول میخواد و اگر بهش پول نده توی کمد زندونیش میکنه ...

با یاداوری اون کمد خنده تلخی کرد ... اون کمده لعنتی انقدر کوچیک بود که وقتی توش زندونی میشد باید تا صبح که ازش درش میاورد روی یه حالت میموند ... درده بدنش انقدری زیاد بود که کله شبو بین خستگیاش فقط اشک میریخت و اشک میریخت .

اخرم نفهمید مادر و پدرش کجا رفتن و چیشدن فقط یه روز بیدار شد و دید کلی بدهکار جلوی دره خونشون جمع شدن ، یادش نمیاد چطور ازشون فرار کرد ، چطور با شیکمه گرسنه و بیخوابی و بدنه ضعیف سه هفته طاقت اورد اون سه هفته یه چرخه ی طولانی و ترسناک بود که به دسته اون مرد تموم شد ، وقتی به خودش اومد رئیس پارک مثله اون قهرمانایی که توی زندگی ادمای معمولی هست پیداش شد و دستشو گرفت ... بهش لبخند زد و گفت من نجاتت میدم و توام در ازاش برام کار کن و خواستمو براورده کن ... جونگین اون موقع برای یه بارم فکر نکرد که منظوره اون مرد از براورده کردن خواسته هاش چیه .

𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓Where stories live. Discover now