بي اهميت به اينكه داره لباس گران قيمت برادرش رو نابود ميكنه، همينطور روش اشك ميريخت. صورتش رو محكم به سينه ي نسبتا سخت چسبونده بود، طوري كه انگار ميخواست خودشو در گرماش خفه كنه.جيمين بدون هيچ اعتراضي فقط به نوازش كردن پشتش و موهاش ادامه داد. لبخند نرم و مهرباني روي صورتش وجود داشت، لبخندي كه فقط براي داداشش نمايان ميكرد.
در عين حال هم نميتونست نگراني درون چشم هاي سبزش رو نشون نده.
بدن ظريف برادرش در بغلش با هر گريه اي كه بيرون ميداد ميلرزيد.
خبر هارو شنيده بود و از اين حالت سوكجين تعجبي نكرده بود.
اما با اينكه انتظارش رو داشت، بازهم اين صحنه براي قلبش بيش از حد دردناك بود.
براي قلبي كه درش برادرش اولويت اولو داشت.
- شيششش شيش من اينجام، هيونگ همين جاست جيني...
بوسه اي طولاني روي موهاي مشكي برادرش گذاشت، به گفتن حرف هاي شيرين در گوشش ادامه داد.
كم كم بعد از مدتي گريه هاي سوكجين آروم گرفتند. البته نه به اين معني كه تموم شده باشند.
بلكه ديگه هيچ جوني براش نمونده بود.
- جيني؟ بهتر شدي؟
امگاي كوچكتر، همچنان كه سرش روي سينه برادرش بود، آروم بالا پايينش كرد.
- بيا بريم رو مبل بشينيم خب؟ شير كاكاعوام درست ميكنم باشه؟
سوكجين دماغشو بالا كشيد و دوباره سرشو تكون داد.
جيمين دوباره بوسه اي روي سرش كاشت و دوتايي باهم به سمت نشيمنگاه راه افتادند.جيمين به زور تونست برادرش رو از خودش جدا كنه، و وقتي هم اينكارو كرده بود با چشم هاي درشت اشك آلودش كه معصومانه بهش زل زدند، روبه رو شده بود.
تقريبا تسليم شده بود، و لحظه اي ميخواست كل روز رو با داداش كوچكترش در آغوشش سپري كنه.
اما خب يجورايي بعد اين همه سال، به اون گوي هاي آبي مقاوم هم شده بود.
پس امگاي بزرگتر با لبخند نرم و قول 'زود برميگردم' ، به آشپزخونه رفت.
بعد از درست كردن دو ليوان شير كاكاعو با سه دانه مارشملو داخلشون، و برداشتن چند عدد كولوچه شكلاتي، با قدم هايي سريع از آشپزخانه بيرون رفت.
نميخواست داداش كوچولوش رو در همچين وضع آسيب پذيري تنها بزاره.
ميدونست تنها كسي كه ميتونه قلبش كمي آروم كنه فقط خودشه.
خب البته شيركاكاعو هم نقش كمي نداشت.
وقتي رسيد، با چشم هايي كه درونشون محبت موج ميزد، ديد كه امگاي كوچكتر روي مبل تو خودش جمع شده و سرش رو روي بالشت بزرگ پشتي قرار داده.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...