با فریادی خشمگین گردنبند مروارید دور گردنش رو پاره کرد. میتونست سوزش خفیفی را دور گردنش احساس کنه،اما نمیتونست بهش اهمیت بده،نمیخواست بهش اهمیت بده.
نه وقتی عصبانیت مانند یک گلوله ی اتشین درون قلبش روشن شده بود، نه وقتی کل بدنش میلرزید و نفس کشیدنش انقدر سریع شده بود که نمیتونست کلمات رو به زبونش بیاره.
امگای جوان به مادرش که داشت متعجب نگاهش میکرد فریادی زد:
-نه! نمیتونی منو مجبور کنی اینکارو بکنم! بهتون اجازه نمیدم اینطوری زندگیمو نابود کنی!
+ سوکجین پسرم یه لحظه صبر-
سوکجین با فریادی بلندتر وسط حرف مادرش پرید، در چشم های آبی درشتش برقی از عصبانیت پنهانی چشمک میزد، برقی که مادرش خیلی وقت ها شاهدش بوده.
-چی؟! ها؟ چیو صبر کنم!؟ صبر کنم تا منو دو دستی تحویل جئون ها بدی؟ صبر کنم تا منو ب-بفروشی؟!
نتونست لرزشی که اخر فریادش در صداش افتاده بود رو پنهان کنه، بغضی گلوش رو چنگ زده بود،بغضی که هر لحظه امکان داشت از دردش خفه بشه. اشک شروع کرد به حلقه زدن در چشمانش، و سوکجین از خودش متنفر بود. از اینکه انقدر راحت احساساتش خودشون رو نشون میدادند، از اینکه هیچوقت نمیتونست دردش و اشک هاش رو پنهان کنه.
مادرش از دیدن حالت معصومانه پسرش شانزده سالش که سعی میکرد قوی بنظر برسه، چشمانش نرم شد. به هیچ وجه دوست نداشت گریه کردن پسر کوچولوش رو ببینه.
مادرش با قدم های آرام به سمت پسر خشمگینش قدم برداشت و دستانش رو روی شانه های ظریفش قرار داد.
سوکجین گردنش رو به سمت بالا خم کرد تا بتونه به چشم های مادرش زل بزنه. همچنان عصبانی بود ولی وقتی مادرش با اون چشم های نرم و مهربان داشت بهش نگاه میکرد،سخت بود تا خودش رو نگه داره و همین باعث شد چشمانش از اشک پر بشه و دیدش رو محو کنه.
+ سوکجین پسرم، من هیچوقت کاری رو نمیکنم که به صلاح تو نباشه، هیچوقت قدمی بر نمیدارم اگه بدونم اخرش برای پسرم خوب تموم نمیشه، من دارم اینکارو برای آینده ی تو انجام میدم.
اولین قطره ی اشک از روی گونه های سفیدش که قرمز شده بودند،سُر خورد. سوکجین با صدای لرزان و تلخی گفت:
-آینده ی م-من یا آینده ی کمپانی؟
مادرش از حرفش یکم جا خورد، چشمانش درشت شدند، و حرف هاش تو گلوش کرد. نمیتونست حرف پسرش رو انکار کنه. این قسمتی از حقیقت بود.
خانم کیم سرش رو تکون داد و با دستش اشک های صورت پسر زیباش رو پاک کرد و گفت:
+ میدونم الان اینطور بنظر میاد پسرم، اما یه روز در آینده میفهمی که اینطور نیست...
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanficسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...