لباساشون👆*بعدا در چپتر*
اخطار:
Feminization*++++++++++++
یک هفته از مرخص شدنش، گذشته بود.
تقریبا همه چیز تا حد زیادی به حالت عادی خودش برگشت. تقریبا.
اینبار وقتی به خونه ی فعلیش برگشته بود؛ حس متفاوتی بهش وارد شد.
بار اول...در واقع بار اول رو حتی به یاد نداشت. از اونجایی که بیهوش به اینجا آوردنش؛اما خاطره ای که از شب اولش در این خونه براش ساخته بودن، به اندازه ی کافی بد بود که بخواد برای بقیه ی زندگیش از این مکان متنفر باشه.
ولی وقتی دوباره پا به داخل پنت هوس گذاشت؛ نه تنها که ازش متنفر نبود، بلکه حتی احساس آسودگی میکرد.
اینجا فشاری از طرف والدینش وجود نداشت،
ترس موهاش رو سیخ نمیکرد هر دفعه که صدای در اتاقش رو میشنید، چون اینجا پدری وجود نداشت که بخواد به اتاق کارش،برای یک تنبیه احتمالی،صداش بزنه.نه؛ اینجا فقط یک آلفای عضلانی با موهای مشکی همیشه پریشون( و یکم خیس؟) وجود داشت.
اما جونگکوک تو این هفت روز بهش کاری نداشت. به ندرت همدیگه رو تو خونه میدیدن.
فقط صبح ها به مدرسه میرسوندش و تو خود مدرسه راهشون از هم جدا میشد. ولی بازم نگاه اون چشم های قهوه ای رو روی خودش احساس میکرد.
میدونست هرجا میرفت، بازم حواس پسر بزرگتر بهش بود.
و سوکجین از این متنفر بود که فقط به این نحو حس امنیت بهش دست میداد.
خنده دار بود که این همون آلفایی بود که قبلا روزای مدرسه رو براش جهنم میکرد.ولی امگا به ذهنش اجازه نداد به اون سمت بره؛
فکر کردن به اینکه چطور به اینجا رسیدن فقط سرش رو به درد می آورد و امگای نیمه بیدارش رو با فکر آلفا، مشتاق میکرد.با حس کردن خیسی روی انگشتای پاش، چینی به بینیش داد و سرش رو از روی کتابش برداشت.
خنده ی ریزی بیرون داد وقتی خرگوش کوچولوشو دید که داشت برای جلب توجه لیسش میزد.- توتی اینکار خوب نیست-
خم شد و موجود کوچولو رو در بغلش گرفت.
- از کِی انقدر شیطون شدی؟!
سپس چندبار صورتش رو بوس کرد.
وقتی تازه به اینجا اومده بودن؛ توتی هنوزم ازش میترسید و مدام زیر مبل یا تخت قایم میشد.
باید یک ساعت روی زمین منتظرش میشد و باهاش صحبت میکرد تا بالاخره بیرون میومد.
ولی بعد از حدود چهار پنج روز، خرگوش کوچولوش کم کم روشو بهش باز کرده بود.
حتی فقط موقعی میخوابید که خودشم کنارش دراز میکشید.- گرسنت شده توتی کوچولو؟ نه؟
خرگوشش رو با دقت نزدیک سینه اش نگه داشت و از اتاقش بیرون اومد.
از پله ها که پایین اومد، صداهایی رو از طرف آشپزخونه شنید.
شبیه صدای مخلوط کن بود.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...