جونگکوک در قابلمه رو برداشت و با ملاقه چند بار سوپ سفید رو هم زد.
بار اولش بود که سوپ درست میکرد،و غذایی نبود که بهش علاقه داشته باشه؛ اما فکر نمیکرد سوکجین در حال حاضر بتونه چیز دیگه ای رو هضم کنه.
دقیقا بعد از رفتن نامجون، امگا حالت تهوع گرفته بود و تقریبا هر چی از صبح خورده بود رو بالا آورد.
بعد از اون با گریه تو بغلش و با بینی ای که به گردنش چسبونده بود به خواب رفت.بعد از سه ساعت همچنان اثرات سنت مارکش روی بدن جونگکوک باقی مونده بود. رایحه ی شیرین وانیل و دلنشین گل رز قوی تر از بوی غذا در آشپزخونه پیچیده بود، و تمرکز رو ازش سلب میکرد.
میخواست برگرده به اتاقش، بره زیر پتو و بدن کوچیک و گرم امگارو بین بازوش بگیره و-جونگکوک سرش رو تکونی داد و در قابلمه رو با تق بلندی بست.
زیر گاز رو کم کرد. و از آشپزخونه بیرون اومد.مطمئن بود که سوکجین هنوز خوابه، اما اگه بیدارش نمیکرد که غذا بخوره احتمالا خودش نصف شب گرسنه از خواب بیدار میشد.
وقتی به پشت در اتاقش رسید، آروم بازش کرد و وارد شد.
اتاق نیمه تاریک بود، پرده های نازک آروم در باد سرد پاییزی تکون میخوردن.و تخت خالی بود.
قبل از اینکه قلبش از حرکت باییسته، باد پرشدتی در اتاق وزید و پرده ها محکم در موج هایی بالا رفتند.
اونجا دیدش که نشسته بود، روی طاقچه ی کنار پنجره. زانوهاش در بغلش و سرش به سمت بیرون تاریک.توقع داشت که به سمتش بدوه و داد بزنه آلفا.
اما سوکجین انگار حتی متوجه ورودش هم نشده بود.- سوکجین چرا اونجا نشستی؟ سردت میشه.
امگا آروم سرشو به سمتش برگردوند.
در نور ملایم مهتاب جونگکوک باز هم برق چشمای آبی اقیانوسیش رو دید.باید خیالش راحت میشد که هیت سوکجین تموم شده بود اما احساس کرد که گلوش خشک شده.
صورت کوچیک هیچ احساسی نشون نمیداد ولی چشمانش قرمز بودن.- جین..
اینبار جلوتر رفت. سوکجین نگاهشو نگه داشت.
وقتی کاملا روبه روش قرار گرفت، در سکوت بهم خیره شدن.
نمیدونست چی بگه یا چی بپرسه، زبونش قفل شده بود.نمیدونست از جوابایی که میشنوه خوشش میاد یا نه.
+ یادم میاد که مامانت اومد اینجا...
نفسش در سینه حبس شد؛
صدای امگا خشدار بود اما واضح. کاملا متفاوت و در عین حال شبیه به موقعی که توی هیت بود.
سوکجین سرشو پایین گرفت و اخم نازکی بین ابروهاش به وجود اومد.+ تقریبا همه چیزو یادمه..اما فکر نمیکردم که یادم بمونه چون تو هیچی از اولین راتِت یادت نیست-
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...