گلوش از سرما به سوزش اومده بود؛
قفسه ي سينه اش درد ميكرد؛
مدام به سرفه مي افتاد؛ انقدر محكم كه احساس ميكرد داره خون بالا مياره.تا پوست استخوانش ميلرزيد. نميتونست انگشتاي پاشو حس كنه.
اما با اينحال به داد زدن براي كمك ادامه داد؛
با اينكه فرياد هاش خش دارتر و ضعيف تر ميشدن، و بعد يه مدتي احساس كرد كه ديگه نميتونه كلمه تشكيل بده؛ولي بازم تسليم نشد.
چون ترسش اجازه نميداد.**
مچ دستاش خوني شده بودن؛
نميتونست ببيندشون، اما ميتونست بوش رو احساس كنه.بي اهميت به درد و داغي سوزش، به تقلا براي آزاد كردن خودش ادامه داد؛ اما فقط باعث بيشتر كشيده شدن پوستش به طناب و تنه ي بي رحم درخت بود.
و بيشتر زخمي شدن.
صداي تيك تيك خوردن دندون هاش بهم از سرما در گوش هاش ميپيچيد.
از فرياد زدن خسته شده بود؛
گلوش ديگه باهاش ياري نميكرد.**
نفهميد كِي درد به پشت چشماش نفوذ كرد و حلقه ي اشك درشون زده شد.
بدون تلاش براي متوقف كردنشون، اجازه داد روي گونه هاش سرد و خشكش جاري بشن.
خيلي خسته بود..نميتونست ديگه تكون بخوره؛
احساس ميكرد ماهيچه هاش يخ زده.اما همچنان دستش با تمام توانش، شي اي رو كه ازش متنفر بود، در مشتش نگه داشت.
و به گريه كردن ادامه داد.
**
بعد از مدتي حتي توان اشك ريختن هم نداشت و صرفا بدون حركتي، اسير درخت، سرجاش ايستاد.
به ياد شب ديگه اي افتاد كه اينطور سرد و بي جان روي زمين افتاده بود؛
شبي كه نزديك بود بهش تجاوز بشه اما قهرماني نجاتش داد.صداشو شنيد و بهش كمك كرد..
اما امشب هر چه بيشتر ميگذشت؛ بيشتر هم اميدش رو از دست ميداد..مانند شعمي كه در معرض وزش بادهاي سرد سو سو ميزد و كم كم خاموش ميشد.
دوباره احساس كرد كه چشماش داغ شده..
هيچكس قرار نبود بهش كمك كنه..و خودش هم نميتونست كاري بكنه.
بايد سرما رو تحمل ميكرد.
**
وقتي خيسي اي رو روي صورتش احساس كرد؛ پلكاش آروم از هم فاصله گرفتن.
انگار كه خوابش برده بود..شايدم بيهوش شده بود..
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...