||میت من
اولین عکس العملش این بود که سوزن رو از دستش بیرون بکشه.
باید سریع حرکت میکرد، باید-قرصاش.
باید همین الان یکی یا شایدم دوتا یا بیشتر میخورد.
اما اونا اینجا نبودن.باید از بیمارستان میرفت.
باید میرفت خونه. به اتاقش، توی کمد-تقریبا از روی تخت بلند شده بود که سرجاش خشکش زد.
سوکجین اونجا بود.
هنوزم خواب، صورتش در آرامش.نمیتونست بره.
نمیتونست سوکجینو اینجا تنها بذاره. نه-اما قرصاش. بهشون احتیاج داشت.
و گرنه-دستی روی پیشونیش کشید وقتی صدای اون موجود بلندتر شد.
عمیق تر، خشن تر.تپش تند قلبش در گوشاش صدا کرد.
میتونست داغ تر شدن بدنش رو احساس کنه، سریع تر شدن جریان خون در رگ هاش.قرمز شدن چشماش.
|| نه..بسه تمومش کن-
- جونگکوک..؟!
انگار مشتی محکم به سینش برخورد کرده بود و نفس رو ازش گرفت وقتی صدای خش دار رو شنید.
پلکایی که نمیدونست بسته بود رو باز کرد و سرشو بالا گرفت.
سوکجین بهش خیره شده بود، چشماش خمار اما به تدریج بازتر و متعجب تر شدن.
لحظه ای بعد لمس دستای کوچیک رو روی گونه هاش احساس کرد.
- چی شده؟! حالت خوبه؟! جاییت درد میکنه؟! حالت تهوع داری؟! پرستارو صدا کنم؟!
سوالات مانند بادی گذرا از کنار گوشش عبور کرد.
سوکجین بهش نزدیک شده بود و نگاهش رو بین اجزای صورتش میچرخوندن، اخمی بین ابروهای تیرش.
رایحه ی شیرینش مستقیم به بینیش برخورد کرد و برای لحظه ای جونگکوک خیال کرد شکلات شیری داره روی زبونش آب میشه.فقط سرشو تکون داد،از اونجایی که گلوش خشک تر از اینا بود که بخواد صحبت کنه.
- مطمئنی؟!
دوباره سرشو تکون داد.
- پس حالت خوبه؟! خوبِ خوب؟!
دوباره سرشو تکون داد. خیره به چشمای اقیانوسی.
نمیخواست حرکت شستای نرم روی گونه هاش متوقف بشه.- پس دردت نمیاد اگه بهت مشت بزنم؟
|| ها؟!
قبل اینکه بتونه عکس العملی نشون بده، دردی ناگهانی رو روی شونه ی چپش احساس کرد.
+آخ!-
با دستش شروع کرد به مالیدن جایی که مشت خورده بود.
از کی ضربه های سوکجین درد داشتن؟!
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanficسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...