به مایع داخل قابلمه که داشت قل قل میکرد، خیره شد.این اصلا شبیه سوپی نبود که جونگکوک براش درست میکرد.
نه نارنجی، نه غلیظ، یا خوشبو.
شاید هویج هاش خیلی درشت بودن؟
یا باید بیشتر توش آب میریخت؟با شنیدن صدای پارس بم از جاش پرید.
- آخخ بم! ترسوندیم-
سگ سیاه به سمتش اومد و بازوشو لیس زد، سپس بهش منتظر نگاه کرد.
- گرسنته؟ با اون همه صبحونه ای که خوردی؟!
بم ناله ی ریزی کرد و اینبار کف دستشو لیس زد.
سوکجین آهی بیرون داد، سپس ظرف غذای سگ رو برداشت؛
بم بلافاصله شروع کرد به دم تکون دادن و به دنبالش راه افتاد.- دیگه بیشتر از این نباید بخوری، باشه؟
بعد از گذاشتن ظرف روی زمین، بم بدون معطلی شروع به خوردن غذاش کرد.
- تو توتی رو ندیدی؟ دوباره که نترسوندیش نه؟
مسلما سگ بزرگ جوابش رو نداد، فقط پوفی کرد وقتی پشت گوشش رو ناز کرد.
سوکجین با آهی از جاش بلند شد و دوباره قابلمه رو چک کرد.
- شاید فقط قیافش بده...
با یک قاشق مقداری از سوپ رو مزه کرد.
نه- مزه نکرد، یا نتونست بکنه؛ چون به محض اینکه مایع با زبونش تماس پیدا کرد و حس چشاییش فعال شد، بدنش به طور ناخودآگاه 'غذا' رو با سرفه ای پس زد.
وقتی به سرفه افتاد، بم هم شروع کردن به ناله کردن و بهش پرید، انگار ترسیده بود و میخواست کمکش کنه.
اون سپس به سمت ورودی آشپزخونه رفت و پارس های بلند کرد.- من-خ-خوبم-
+ جین! چی شده؟!-
در حالی که سعی میکرد نفسش رو بالا بیاره، سرشو بالا گرفت و دید که جونگکوک با قفسه ی سینه ای که بالا پایین میپرید.
بم به سمتش اومد و بعد از لیس زدن دستش، روشو به سمت جونگکوک گرفت و دوباره پارسی کرد.- تو- تو چرا روی تخت نیستی؟!دکتر گفت باید استراحت کنی!
آلفا بدون توجه به سرزنش هاش، به سمتش لنگ زد.
+ فکر کردم اتفاقی افتاده..
- نه هیچی نشده، لطفا برگرد به اتاق-
حرفش با دستایی که دور کمرش حلقه شدن، و آغوش کشیدنش قطع شد.
جونگکوک بینیش رو در موهاش فرو کرد و نفسی کشید.+ اگه میخوای زود خوب بشم، نباید از پیشم بری.
با حس داغ شدن گونه هاش، سرشو پایین تر گرفت، با اینکه جونگکوک نمیتونست صورتشو ببینه.
- میخواستم برات غذا درست کنم...
+ اوه؟ چی برام درست کردی؟
با شنیدن لبخند در صداش، گرمای بیشتری به لپاش راه پیدا کرد.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...