كاوري كه براي اين چپتر كشيدم😊 بخونين ميفهمين كجاشه😂
Femenization*
++++++++++++
- تا سي دقيقه ي ديگه در فرودگاه جزيره پارادايس فرود خواهيم آمد؛ تعطيلات خوشي رو براتون آرزومنديم.
مهماندار زن، سپس با لبخند بي نقص و كمري كاملا صاف تعظيمي به سمت زوج تازه ازدواج كرده رفت.
آلفا در حالي كه به گوشيش خيره بود، سري تكون داد و امگا در مقابل لبخند نرمي به مهماندار زد و ازش تشكر كرد.
وقتي زن آلفا رفت؛ سوكجين نفسي بيرون داد، لباش دوباره به حالت صاف در اومدن و صورتش رنگ اضطراب به خودش گرفت.
تعطيلات خوش...
با طوري كه قلبش ميتپيد و دستايي كه عرق كرده بودن، خيلي مطمئن نبود كه ميتونه اين ماه عسل رو چيزي جز شكنجه، حساب كنه.
بيشتر احساس ميكرد داره ميره به يه سفركاري...؛
هر كاري كه قرار بود تو اين چهار روز انجام بدن از قبل مشخص شده بود؛
ساعت به ساعت...حتي اينكه چي بپوشن هم براشون تعيين شده بود؛
و خب البته يه سري افراد استخدام شده بودن تا در طول سفر به طور مخفيانه ازشون عكس و فيلم بگيرن، كه مسلما بعدا قرار بود در اخبار نشون داده بشه؛
و همونطور كه انتظار ميرفت اون دو بايد تظاهر ميكردند كه اصلا از وجودشون خبر ندارن و زوج خوشبختي باشن كه ملت ازشون انتظار داشتن.
گهگاهي، نگاه هاي كوتاه به جونگكوك مينداخت؛
پسر بزرگتر تمام مدت يا با گوشيش ور رفته بود يا خوابيده بود؛
در طول اين چهار ساعت، حتي يك كلمه باهم صحبت نكرده بودن...
دقيقا مانند سه روز گذشته...
سوكجين لب پايينش رو گاز گرفت وقتي به ياد صبح روز بعد عروسي افتاد،
قيافه ي خشمگين و سرد جونگكوك؛ آخرين چيزي بود كه از آلفا ديده بود...
بعد از اون روز، به غير از چند لحظه گذرا كه وجودش كاملا ناديده گرفته شده بود؛ ديگه پسر بزرگتر رو نديد...
و هر چقدر هم تلاش ميكرد تا اهميتي نده اما بازم نميتونست حسي كه ته دلش سنگيني ميكرد رو انكار كنه...
احتياجي به اين نداشت كه جونگكوك باهاش صحبت كنه؛
درواقع اون دو هيچ وقت يه مكالمه عادي باهم نداشتن..هميشه يا سر هم داد ميكشيدن يا سوكجين در مقابل حرف هاي تحقيرآميز ديگري از خودش دفاع ميكرد.
پس شايد اينكه اصلا باهم حرف نزنن بهتر باشه...
اما اين رفتار آلفا...انگار كه اون اصلا وجود نداشت...انگار كه همه ي اينا تقصير اون بود...
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...
