آب گلوي خشكش رو قورت داد همچنان كه به تكه چوب آشنا خيره بود.
بايد تا الان بهش عادت ميكرد،
به ديدنش،
به دردي كه بهش وارد ميكرد،
به اشك هايي كه بخاطرش ميريخت،اما هيچكس نميتونست جلوي دردش رو بگيره،
جلوي سوزشي كه به تمام نقاط بدنش مانند جرقه اي منتقل ميشد.و الان بعد از گذشتن نُه سال از اولين باري كه مجازات شده بود گذشته بود؛
ولي همچنان وقتي نگاهش به اين تركه چوبي مي افتاد، انگار دوباره روح نازك سوكجين هفت ساله وجودش رو فرا ميگرفت،
صداي گريه هاي كودكانه اش در گوشش اكو مي انداخت،
طوري كه با تمام وجود ظريفش التماس ميكرد،با-بابا ب-بخشيد! ب-بسه! ب-باباي-يي ل-لطفا!
هيچ چيز انگار عوض نشده بود،
سوكجين هنوز همون آدم بود،
با همون روح شيرين و معصوم،
با همون احساسات،
با همون ترس ها.فقط بعد از گذشتن اين همه مدت، ياد گرفته بود چگونه پنهانشون كنه، چگونه اشك نريزه،
چگونه دردي رو كه هنوز به همون شدت بود رو تحمل كنه.درد سنگين اشتباهاتش.
پس همچنان كه سرش پايين بود، بدون اينكه منتظر شنيدن دستور ديگه اي از طرف پدرش باشه، آروم به روي زانوهاش نشست.
آستين هاشو تا آرنج بالا زد و دو دست ظريفش رو دقيقا كنار همديگه بالا گرفت.وقتي هنوز جوان تر بود و روحش پاك تر،
نميدونست چرا بايد روي زمين زانو بزنه،
چرا نميتونست باييسته و مجازاتش انجام بشه؟!
بهرحال فرقي نميكرد.اما الان حقيقت اين عمل مانند سيلي دردناك تر از هر سيلي ديگه اي كه تاحالا خورده بود، بهش كوبانده شد.
زانو ميزد براي تحقير بيشتر.
براي اينكه ياد ميگرفت جايگاهش هميشه كجا قرار داره.
روي زمين جلوي يك آلفا.
اولين ضربه اي كه به ساعدش خورد، نفسش رو ازش گرفت.
و كمي بدنش رو به لرزه انداخت،
اول بخاطر شوك پوستش لمس شده بود و هيچ چيزي رو احساس نميكرد،
ولي حتي هنوز ثانيه اي نگذشته بود، كه همان سوزش و درد آشنا جاشون رو گرفت.- سوكجين ازت ميخوام بعد از هر ضربه بهم بگي چه اشتباهاتي كردي، خب؟!
امگاي زانو زده، در همان حالت سرش رو با مكثي تكان داد،
لب هاي لرزانش رو از هم باز كرد و با صدايي كه كمي بلندتر از يك زمزمه بود شروع كرد:+ من بي اجازه جايي كه نبايد صحبت كردم.
دومين ضربه صداي بلندتري در فضاي سرد و ساكت اتاق ايجاد كرد.
سوكجين براي اينكه صدايي از گلوش خارج نشه، لب هاش رو محكم بهم فشار داد.
پوست حساس و سفيدش از همين شروع كرده بود به قرمز و ملتهب شدن از چوب نازك.
ميتونست نبض خونش رو زير هر ضربه احساس كنه،
پوستش طوري جلز ولز ميكرد انگار كه ميخواست از جاش كنده بشه.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...