- چ-چرا اینارو پوشیدی؟!
به محض اینکه جمله رو گفت میخواست با کف دستش بزنه رو پیشونیش و احتمالا چندتا فحش به خودش بده.
که البته اینکارو کرد...ولی توی ذهنش.امگا در حالی که نگاهش هنوزم پایین بود، با انگشتانش شروع کرد به کشیدن نقش های فرضی روی ملافه.
جونگکوک مجبور شد پاهاشو روی زمین فشار بده تا همون لحظه به سمتش ندُوه و شروع کنه به بوسیدن تک تک نوک انگشتان صورتیش.
چرا باید در انجام دادن هرکاری انقدر دوست داشتنی میبود؟+ خب-ام- مامانم قبلا بهم گفته بود که-که وقتی قراره..اونکارو با آلفای آیندم بکنم باید اینارو بپوشم تا..تا اون منو بخواد...
صدای سوکجین آروم و نامطمئن بود، اینبار جونگکوک نتونست جلوی پاهاشو بگیره وقتی حرکت کردن.
با هرقدم، قلبش تپشی رو میپرید.میخواست جواب بده، من تورو همه جوره میخوام.
اما زبونش رو گاز گرفت، به دنبال جواب بهتر، چیزی که پسر کوچیکتر رو نترسونه؛ در حالی که همزمان به خودش لعنت میفرستاد که چطور همچین چیزی رو حدس نزده وقتی میدونه سوکجین تو چجور خانواده ای بزرگ شده.
به لبه ی تخت که رسید، ایستاد.
سوکجین بالاخره بهش نگاه کرد، اون گوی های براقش حتی در نور نقره ای زیباتر بودن؛ مانند انعکاس مهتاب روی اقیانوس.+ ب-بده؟! عوضشون-
جونگکوک یک دستشو بالا گرفت و با صدای نسبتا بلندی وسط حرفش پرید.
- نه! نه نه منظورم این نبود!-
با زانوهاش روی تخت رفت و روبه روی امگا قرار گرفت.
سینه به سینه؛ البته بین خودش با سوکجین، دقیقش سر به سینه میشد.- تو..ت-تو خیلی خوشگل شدی سوکجین...
چشمای آبی درشت تر شدن و جونگکوک در این تاریکی باز هم صورتی شدن گونه های گردش رو دید.
اینبار با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:
- اما..تو مجبور نیستی اینارو بپوشی تا من تورو..بخوام.
بوی رز و وانیل عمیق تر به بینیش نفوذ کردن و احساس کرد مغزش هر لحظه داره سبک تر میشه و پلکاش سنگین تر و بدنش خم تر.
به سمت سوکجین.
انگار که امگا جاذبه ی خودش رو داد.+ ا-اوه-
پسر کوچیکتر سرش رو پایین گرفت.
در جواب جونگکوک دستش ناخودآگاه به سمت چونه ی کوچیک دیگری رفت و دوباره بالا گرفتش.- فقط اگه..خودت دوست داشتی...
اخمی نازک و از نظر جونگکوک، با نمک، بین ابروهای سوکجین شکل گرفت و سرشو یکم کج کرد، به سمت کف دستش؛ سپس بعد از چند لحظه سرشو آروم تکون داد و گفت:
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...