جیمز به داستان تهیونگ گوش کرد.
تمام مدت به تهیونگ نگاه میکرد، به آلفایی که بنظر نمیرسید که حتی داره داستان خودش رو تعریف میکنه.
نگاهش به روبه رو، حالت چهرش بی هیچ احساس خاصی.بدون لرزشی در صداش، بدون مکث.
پس جیمز گوش کرد.
این فرصت رو گرفته بود که برای چند دقیقه وارد دنیای تهیونگ بشه. نمیخواست از دستش بده.تهیونگ تعریف کرد که موقعی اتفاق افتاد که شونزده سالش بود؛ وقتی چندین ماه از اولین راتش گذشته بود و تبدیل به یک آلفای بالغ شده بود.
گفت یک روز عادی بود، البته نه کاملا؛
یک روز بود که بعد از یک رویای طولانی از خواب بیدار شده بود، و احساس خالی بودن میکرد. احساس خستگی.جیمز میخواست بپرسه اون رویا چی بوده؛ اما زبونشو نگه داشت.
تهیونگ گفت در همون حالت از اتاقم بیرون رفتم،
به سمت میز ناهارخوری، جایی که پدرش نشسته بود و داشت در حال چک کردن لبتاپش یک قهوه میخورد.و ازش پرسید: ' مامانم کجاست؟'
باباش بهش نگاه کوتاهی انداخته بود و جواب داده بود:
'هنوز خوابه'سپس تهیونگ دوباره گفته بود: ' اونو نمیگم'
جیمز احساس کرد دلش سقوط کرده؛ هزاران سوال در همون لحظه در ذهنش چرخیدن، اما قبل از فرصت پرسیدنشون، تهیونگ سرشو برگردوند به سمتش و گفت:
- اوه یادم رفت اینو بگم، اون زنی که همسر پدرمه، مادر واقعیم نیست.
نفسش ازش گرفته شد و مطمئن شد هر تلاشی برای نشون ندادن شوک روی صورتش بی فایده بوده.
انقدر این حرف رو عادی زده بود، انگار داره راجب وضعیت هوا صحبت میکنه، یا یک چیزی که تنها دلیلی که تابحال باهاش راجبش صحبت نکرده اینه که هیچ وقت بحثش پیش نیومده.
تهیونگ عکس العملی بهش نشون نداد و فقط دوباره نگاهش رو به روبه رو گرفت و داستانش رو از سر گرفت.
گفت که پدرش طولانی بهش نگاه کرد.
گفت هیچ وقت نمیتونست چشماش رو بخونه و اون لحظه میخواسته اونا رو از سرش بکشه بیرون و از وسط بازشون کنه تا فقط بفهمه چه احساسی اون پشت داره قایم میکنه.' میخوای چیکار کنی؟'
پدرش پرسیده بود.جیمز یک تهیونگ نوجوان رو تصور کرد؛ احتمالا با قدی کوتاه تر و اندام نابالغانه، لاغرتر، با دستایی که احتمالا زیادی دراز بودن و استخوانی.
یعنی موهاش بلند بودن مثل الان؟ یا کوتاه تر؟چشماش...احتمالا هیچ فرقی با الان نکرده بودن؛
اما میتونست تصور کنه که مصمم بودن، یا گیج، یا پر از درد.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanficسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...