صداي سوت در زمين بلند شد؛
بازيكنان از تمام شدن تمرين، نفسي راحت بيرون دادند؛
بعضي همانجا روي زمين چمني دراز كشيدند تا به عضله هاي دردناكشون استراحتي بدن، بعضي به سمت قمقمه هاي آبشون لنگ لنگان قدم برداشتند.جونگكوك، كلاه محافظش رو از روي سرش برداشت،
موهاي مشكيش، عرق كرده به پيشنانيش چسبيده بودند؛ گونه هاش گل انداخته از گرما، با اينكه باد سرد مي وزيد.قفسه ي سينه اش محكم بالاپايين ميرفت همچنان كه قلبش با هيجان بعد از تمرين فوتبال ميتپيد.
چندبار نفس عميق كشيد تا بدنش رو آروم كنه؛
طبق معمول در اين حين، بقيه ي بچه ها ميومدن ضربه اي به پشتش ميزدن و از اينكه امروزم بهترين بوده ازش تعريف ميكردند؛
جونگكوك هم در جواب سري تكان ميداد و شايد هم پوزخندي ميزد.- خيله خب بچه ها! همه جمع شن!
صداي بلند مربي در فضا طنين انداخت؛ بچه ها بلافاصله گوش به فرمانش دور مرد آلفا دايره اي تشكيل دادند.
بازيكنان فوتبال يك طرف و چيرليدر ها هم يك طرف.
بيشتر مواقع دو گروه باهم تمرين ميكردند...مربي اعتقاد داشت كه براي روحيه ي دو تيم ضرورريه.
پسرا به تشويق اونا براي تمرين يا مسابقه احتياج داشتن و دخترا(و چند پسر) هم بايد در مقابل ميديدند كه براي چه بازيكناني دارن ميجنگن.هر دو تيم به تحريك و اميد احتياج داشتند.
جونگكوك به تك تك اعضاي چيرليدر ها نگاهي انداخت؛
به تن هاي عرق كرده خسته شون مشابه به افراد تيم خودش؛
به چهره هاي مشتاقشون از اينكه مربي چه حرفي باهاشون داره؛براي يك لحظه احساس كرد، قلبش داره بخاطر كاري كه قراره بكنه، فشرده ميشه...اما فقط براي يك لحظه.
نگاهش به كاپيتان چيرليدرها افتاد؛ و بي اختيار دندان هاش رو روي هم فشار داد.
نه...به هيچ وجه پشيمون نميشد.
- خيله خب همتون گوشاتونو تيز كنين چون فقط يكبار اين حرف هارو تكرار ميكنم!..همتون ميدونين يك هفته ي ديگه مسابقات منطقيه اي. درسته چند تيم به نيمه نهايي صعود ميكنن اما-
بازيكنان آب گلوشونو قورت دادن وقتي مربي چشم هاي تيز كرده اش رو از روي همه گذروند.
- براي من مهم نيست چند تيم ميتونن برن..ما بايد نفر اول باشيم! دوم سوم چهارم هيچ كدوما از اين جايگاه ها قابل قبول نيست! شير فهم شدين؟!
بچه ها نميتونستند كاري جز اينكه سرشونو محكم بالاپايين كنن، انجام بدن.
جونگكوك طبق معمول سرجاش دست به سينه ايستاد و تلاش كرد چشم هاشو نچرخونه...داد و هوار هاي هميشگي مرد مسن براش تكراري شده بود...
چرا اصلا اين حرفارو ميزد وقتي ميدونست تا موقعي كه خودش كاپيتانه، اين تيم هميشه اوله؟!
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanficسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...