جیمز فقط یکبار دیگه در زندگیش انقدر نگران شده بود.
نگرانی که با ترس مخلوط شده بود و مطمئن نبود که کدوم حس قوی تره.
که کدوم یکی باعث شده قلبش به طور دردناکی به سینه اش بکوبه و دیدش رو تار کنه از اشک هایی که نمیخواست جاری بشن.اون شب رو بهتر از اون چه ترجیح میداد، بخاطر داشت.
شبی که خود چهارده سالش سینی به دست به بالکون خونشون رفته بود.
مامان بزرگش ازش یک فنجان قهوه و دقیقا سه عدد بیسکوییت شکلاتی درخواست کرده بود.
یادش بود اونارو مرتب و با دقتی که ازش انتظار میرفت، در سینی قرار داده بود؛
دسته ی فنجان قهوه به طرف راست و رو به جلو. پیشدستی در سمت راست فنجان. و شکرریز هم کنارش.
و حتی برای زیباییه بیشتر یک شمع کرمی گرد و یک گلدون خیلی کوچیک چینی که توش یک گل چهاربرگ صورتی داشت رو، روی سینی گذاشته بود.با ذوق وارد بالکون شد. مطمئن بود که مامان بزرگش بهش افتخار میکنه.
اینبار همه چیز بی نقص بود. حتی قهوه ای که درست کرده بود، بوش از همیشه بهتر بود.اما اون شب لبخند سربلند رو ندید و هیچ کلمه ی امیدوارکننده ای نشنید.
چون وقتی به روبه روی مامان بزرگش رفت، اون خواب بود.
سرش روی سینه اش افتاده بود و چشماش بسته بود.
این چیزی بود که برای شاید پنج دقیقه خیالشو کرد.
یادش بود که سینی رو روی میز جلوی صندلی گذاشت و مامان بزرگشو آروم صدا کرد.
چندبار اینکارو تکرار کرد و وقتی جوابی نگرفت، با دو دستش شونه ی زن هشتاد و سه ساله رو تکونی داد.
بازم هیچی.اونجا بود که ترس بهش هجوم آورده بود و دوباره که مامان بزرگشو صدا کرد، اینبار لباش میلرزیدن.
و وقتی با دستای لرزان خودش، دو دست چروکیده ی روی دامن رو لمس کرد؛ تازه متوجه شد که مامان بزرگش خواب نیست.
اون مرده بود.
و اون دست ها مثل یخ بودن..
درست مثل بدنی که الان در آغوشش بود؛
سرد و بی روح.چهره ی سوکجین اصلا اونطور نبود که بخاطر داشت؛ حتی مطمئن نبود که این فرد بیهوشی که الان تو بغلشه، خود سوکجین باشه.
نه این فرد لباش آبی کبود بودن. پوستش به سفیدی گچ و به سختی نفس میکشید.
نه...این پسر نمیتونست دوستش باشه.لاقل..آرزو میکرد که نبود.
در حالی که نفس نفس میزد، پله هارو دوتا یکی بالا رفت.
باید سوکجینو به یک جای امن میبرد. باید گرمش میکرد.
نه اون به یک دکتر احتیاج داشت-نه به یک بیمارستان.
باید میبردش بیمارستان. سوکجین احتمالا هیپوترمیا گرفته بود و باید هرچه زودتر-- جی..جیم...
سرجاش ناگهانی متوقف شد و با چشم های گشاد شده نگاهش رو پایین گرفت.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanficسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...