- کی قراره دهنتو باز کنی و بگی چی ذهنتو درگیر کرده؟!
جونگکوک مشغول نگاه کردن سوکجین و جیمز بود که کمی دورتر از خودش و تهیونگ، جای دکه پشمک صورتی ایستاده بودن.
امگاش میخندید، گونه هاش و بینیش کمی قرمز شده از سرما و چشماش براق.قبل از جواب دادن نفسی بیرون داد.
+ میخواستم مارکش کنم..وقتی توی رات بودم.
- اوه؟
تهیونگ چیز بیشتری نگفت، انگار حرف دیگه ای نمیتونست درمقابل این اعتراف بزنه.
جونگکوک با صدای آروم تر ادامه داد:
+ فقط از روی هوس و غریزه ی گرگم نبود. خودم میخواستم انجامش بدم.. اما سوکجین- اون ترسید..انگار که من میخواستم بهش صدمه بزنم.
حرفش رو با نفس سنگینی تموم کرد.
این چند روز خوب تظاهر کرده بود که این اتفاق نیفتاده مانند سوکجین و بیان کردنش هم فشردگی دلش رو از بین نبرد.- جونگکوک..مارک کردن یه نفر قضیه شوخی برداری نیست، گرگاتون تا ابد بهم وابسته میشن بدون هیچ راه برگشتی. به معنای واقعی کلمه نمیتونین بدون هم زندگی کنین-
+ میدونم-
- دارین راجب یک پیوند ابدی حرف میزنیم که تنها راه بیرون اومدن ازش مرگه-
+ میدونم-
- و بیشتر آدما براش نمیتونن فقط در عرض چند ثانیه آماده بشن.
آلفا زبونشو گاز گرفت. هیچ توجیحی نمیتونست در مقابلش بیاره.
تهیونگ با صدای نرم تری ادامه داد:
- هردوتون بدون انتخاب وارد این ازدواج شدین جونگکوک و اگه قراره همچین قدم بزرگی بردارین باید با خواست دوتاتون باشه...من میدونم سوکجین دوست داره و شاید الان آماده نباشه برای همچین قدمی اما یه روز میشه. تو فعلا فقط باید باهاش راجب این قضیه صحبت کنی و درکش کنی. بعدش تنها کاری که میتونی بکنی صبر کردنه..متوجه هستی؟
جونگکوک به طور محوی فقط سرشو تکون داد. نمیتونست صحبت کنه، انگار دستی داشت گلوش رو فشار میداد، گرگش ناراضی و در اضطراب مانند اکثر اوقاتی که سوکجین پیشش نبود.
+ من فقط..نمیخوام کسی بتونه مارو از هم جدا کنه.
چند لحظه طول کشید تا تهیونگ جواب بده، صداش بم تر از قبل بود، انگار از یه جای دورتر داشت میشنیدش.
- نباید بذاری ترس هات برات تصمیم بگیرن جونگکوک.
****
صحبت های تهیونگ تا یک هفته آینده در مغزش میچرخیدن، در حالی که سعی میکرد به زندگی عادیش در کنار سوکجین ادامه بده.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...