- نه سوکجین گفتم نه-
+ اما اینجا تنهاس. چطوری انقدر سنگدلی؟
در حالی گفت که گردن بم رو بغل کرده بود، و سرشو بالا گرفته بود تا بتونه به جونگکوک نگاه کنه.
پسر بزرگ تر آهی کشید.
- جین اون یک سگ بزرگه و پر انرژی، اونقدری که توی فضای باز راحته توی آپارتمان نیست-
+ هر روز میبریمش بیرون- اصلا خودم میبرمش، قول میدم.لطفا؟!
لباشو داد بیرون و بدون پلک زدن به آلفا خیره شد.
نمیدونست خطای نوره یا نه ولی دید که چشمای قهوه ای تیره تر شدن و جونگکوک مانند خودش بهش زل زد.
با اینکه قبلا میتونست اون نگاه رو نگه داره و به هیچ وجه کنار نمیکشید چون باید 'مسابقه' رو میبرد؛
الان احساس میکرد که گرمایی از سینش شروع شده و کم کم داره به صورتش میرسه، هرچه بیشتر میگذشت بالا نگه داشتن سرش سخت تر میشد.
پس بعد از گذشت چند لحظه نگاهشو دزدید. و خودش رو با نوازش دادن بم که در جواب لیسش زد سرگرم کرد.در کنار صدای تپش تند قلب در گوشش، صدای دوباره آه کشیدن جونگکوک رو شنید.
- باشه فقط-
+ واقعا؟!-
- آره ولی-
+ مطمئنی؟! دیگه نمیتونی نظرتو عوض کنی حالا که قبول کردی.
- عوض نمیکنم اما-
سوکجین از جاش پرید و دستاشو بهم زد. انگار که بم هیجانش رو احساس کرده بود و اونم شروع کرد به دم تکون دادن و دورش چرخیدن.
با دو دستش صورت سگ رو گرفت و خندید وقتی میدید زبون درازشو بیرون میاره تا بتونه لیسش بزنه.+ خوشحالی که میتونی باهامون بیای؟! آره؟ آره؟! معلومه که هستی بم کوچولو، منم هستم- آههه لطفا انقدر صورتمو لیس نزن!-
هر دفعه که بم لیسش میزد، با آستین سریع خیسی رو پاک میکرد و این پروسه چندبار تکرار میشد چون بم خیال تسلیم شدن نداشت.
یجورایی یاد یک نفر مینداختش.
سرشو به سمت جونگکوک گرفت.
آلفا داشت با لبخند نرمی بهشون نگاه کرد و سوکجین دوباره با گونه های گرم شده سرشو پایین انداخت.سپس گلوشو صاف کرد و گفت:
- چی میخواستی بگی؟!
جونگکوک با صدایی که کمی خش دار بنظر میرسید جواب داد:
+ امم- هیچی- فقط میخوای الان بریم خونه؟!
||خونه
سوکجین با خودش فکر کرد که کِی آپارتمان جونگکوک براش تبدیل به خونه شده بود، انگار که یک حقیقت عوض نشدنی بود؛ انگار همیشه همین بوده.
و قراره همین بمونه.
جلوتر رفت و دست بزرگ آلفا رو گرفت. دید که لحظه ای چشمان درشت قهوه ای درشت تر شدن.
YOU ARE READING
Unwanted Husband/kookjin
Fanfictionسوكجين، يك امگاي شانزده ساله كه محكوم به يك زندگي شده كه براش مثل يك كابوسه. جونگ كوك، يك الفاي هجده ساله كه وارث يكي از بزرگترين كمپاني هاي تجارتي كشوره و همه چيز در زندگيش هميشه طبق ميلش بوده. چه سرنوشتي براي اين دو كه چيزي جز تنفر براي همديگه ندا...